بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شب خورشید

امشب ، برای اولین بار من و تو و پدرت کنار هم نشستیم و هندوانه خوردیم . می خواستم برایت قصه زاده شدن خورشید را بگویم در بلندترین شب سال .برایت از یلداهایی که گذرانده ام بگویم .از مادربزرگ و پدربزرگ مهربانی که داشتم با خانه ای گرم که وقتی جمع می شدیم پنجاه نفری می شدیم و چقدر خوش بودیم و کودک بودیم و عکسها و فیلمهایش هست . حالا من و تو و بابا می شویم سه نفری که بیشتر از همه آنها خاطره داریم و خوشیم و شاید ما هم جمع یلدایی پنجاه نفره ای شویم . به امید آن روز لبخند می زنم برایت .

به نام خالق عشق

همیشه دستهایم بوده اند . دستهایی که گلی قلمه زده اند ، شمعدانی توی خاک کرده اند ، حتی تازگیها گوجه فرنگی کاشته ام که گلهایش گوجه شدند و دارند قرمز می شوند ، هرس کرده ام ، برگها و گلها را . دستهایم دنبال سبز کردن و سبزی بوده اند . دستم به گُل بوده .

همیشه دستهایم بوده اند . با گِل و گچ ، چوب و شیشه چیزهایی ساخته ام که زیبایی داشتند ، گاهی دیگران هم لذت می بردند و حالا گاهی با تکه های چرم وقت می گذرانم . آن هم رنگی و شاد . مثل روزهای زیبای زندگی که بدون هنر و آفرینش هنری، زندگی، رنگی ندارد . گاهی می نویسم . با همین دستهایم . شعرهایی روی کاغذ ، تصویرهایی از لحظه هایی که تکرار نمی شوند و جاویدان می شوند.

اینبار چیزی دیگر می سازم ، نوری در من تابیده شده که می خواهد مرا بزرگ کند . من را از تنها بودنم بگیرد و نورش، دانه توی دلم را رشد دهد . دستهایم عشق می ورزند ، فرزندم . من و پدرت تو را دوست داریم و از دوست داشتن ماست که تو جان گرفتی و خلق شدی . دلبندم می خواهم،برایت روزهای بودنت را بنویسم که وقتی تو نبودی ، منم هیچ بودم . نامی نداشتم . اما با آمدنت ، من نام گرفته ام . هیچ چیز نمی تواند جلوی عشق  را بگیرد و تو نشانه آنی .نشانه ای که نور الهی برایم فرستاد تا دوباره و هزارباره به او ایمان بیاورم .

به تو عشق می دهم ، عشقی که بالاترین چیز برای بزرگ شدن توست .به دنیای من خوش آمدی ، فسقلی. به دنیای عشق .به دنیایی که برایت زیبایش می کنم با همه زشتیهایی که دارد . اما وجود تو ،برایم همه خوبیهاست .

+ همیشه عزا داشتم برای نوشتن انشا . اما احساسم و موضوع خلقت قلقلکم داد.

چیزی شبیه معجزه

باورت می شود ؟ باورت می شود که بشود چیزی در درونت رشد کند ، مثل دانه در دل خاک که سبز می شود . زنده است و نفس می کشد . قلب دارد و می خواهد برای خودش کسی شود . باورت می شود که از نقطه ای سیاه رنگ که حالا کمی قد کشیده و به سه سانتی متر رسیده ، کودکی زاده خواهد شد که فرزند من است ؟

بودن تو

دلهره می گیرم ، دلهره بودن ، دلهره مادر شدن ، بودن تازه ام . نقش جدید .مادر شدن و ماندن .واژه ای که تمام واژه هاست و من هنوز هم هیچ نمی فهمم . من فقط نام گرفته ام . از بودن تو ، رنگ تازه گرفته ام . من از تو دوباره جان گرفته ام . من بودم . خودم بودم و دنیایم . خودم بودم و روزها و روزمرگی هایم . خودم و فکرها و درونم . حالا شده ام خودم و تو و فکرهایت . تو و درونت . تو و شکلهایت . تو و نفسهایت . من ، دیگر، من نیستم . من دیگر تنها نیستم . من ، با تو معنای جدیدی می دهم . تعریفی نو . دلهره ام از همین است . دلهره ای کوچک اما به وسعت نام مادر . من تا الان نمی دانستم دلشوره مادرانه یعنی چه . اما حالا دارم معنای کلمات را از نگاه مادر می بینم و می چشم و لمس می کنم و این من ِ کوچک ، دارد بزرگ می شود به وسعت دل دریایی مادر . نمی دانم لیاقتش را دارم یا نه .چقدر سخت است . و شیرین . بودن تو .

کوپ

اینکه برف ببارد و تو بپرسی یعنی الان بام برف آمده ، آن روز تا ایستگاه چندم رفتیم ؟ اینکه من پشیمان شوم از کاری که کرده ام ، از داشتن موجودی تازه ، از این همه شلوغی و ازدحام خیابان بترسم . اینکه غر غر کنم طبق معمول و از زمین و زمان بد بگویم . اینکه تو بخواهی من این چند وقت را لذت ببرم از اینکه ما دو نفر داریم زندگی می کنیم من به نوعی و تو به نوعی دیگر . اینکه از بوتهای سبزم خوشت بیاید و من را ببری آرایشگاه و بعدش کوک . اینکه یک تغییر قیافه اساسی بدهم و تو و بقیه من را ببینند و لبخند بزنند و بگویند به تو می آید . آری ، به من می آید که موهایم از موهای همسرم هم کوتاهتر باشد و ماتیک صورتیم را بزنم و وقتی مردخانه بیاید تو ، اول فکر کند کسی دیگر است و نشناسد، بعد بوسه بارانم کند و دست ببرد لای موهای مامان کوچولو .همه این اینکه ها خوشبختی کوچکی است که سهم امروزم بود و چقدر بزرگ بود.

چشمان روشن براق

دلم برای شان آی تنگ شده ، یک دورگه شیطان که همه بچه های کلاس از دستش عاصی می شوند ، وقتی همه قطعه ها را جدا می کند ، کاج های توی لگوها را برمی دارد ، شکل های عجیب و غریب می خواهد و با بغل دستی اش معمولاً دعوا می کند .هنوز به کلاس نیامده ، آب می خواهد یا دارد خوراکی می خورد .از توی حیاط آمده ، نوک دماغش قرمز شده ، و می خواهد بداند که امروز قصه چیست ؟ فارسی حرف زدنش دوست داشتنی است . گاهی کلمه های انگلیسی استفاده می کند و من به انگلیسی جوابش می دادم و کیف می کرد. یکبار با لگو آدمی ساخت که پاهایش از وسط باز شده بود . می خندید و می گفت می خواهد تویلت کند . دلم برایش تنگ شده ، یعنی معلم جدید حالش را درک می کند؟

کاج ته کوچه ، یادت هست ؟


هنوز هست،ایستاده ،حتی زیر بارش بی امان برف ، همیشه سبز ایستاده و منتظر است .

پرنده آه، شاید فقط یک پرنده نبود .

 وقتی خورشید داشت غروب می کرد ، هوا سرد شده بود ، این دو تا یاکریم بهم چسبیده بودند روی شاخه لخت شاتوت ، شاید یاد تابستان حیاط افتاده بودند ، برگهای سبز و شاتوتهای آبدار و شیرین . شاید داشتند کنار همدیگر کیف می کردند از گرمای تن هایشان . من تند تند ازشان عکس گرفتم . هی سرهایشان را با همدیگر به راست و چپ می بردند . یکی شان که پرید آن یکی هم سریع پر زد و رفت .

عاصی

بیا پنج شنبه من را ببر آرایشگاه ، موهایم را کوتاه کنم ، حالا که خانه نشین شده ام ، بهتر که موهای بلوندم را دیگر نبینم ، خسته شدم ، خیلی هم بلند نیست ها ، اما دلم می خواهد کوتاه کوتاه باشد ، راحت باشم . خب ؟ مثل دفعه قبل آخرین بار یادت هست با هم کوتاه کردیم . از ته ته ، با یک دم بلند بافته شده که نشان می داد قبلا چقدر موهایمان بلند بوده . چند روز قبل از پایان نامه . اگر می شد عین مطهره با ماشین می زدم ، هان ، باحال می شد . تا قبل از اینکه مامانم از سفر بیاید زودی بیا من را ببر آرایشگاه و گرنه بعدش مامانم نمی گذارد و حوصله ندارم . می دانی اصلا این روزها حوصله ندارم . حوصله هیچ چیزی . راستی سر راهت می آیی چند تا از کتابهایت که می دانی نخوانده ام هم بی زحمت بیاور که من پوسیدم از بی کتابی .دیدی دخترک گلفروش پشت چراغ قرمز را هم ، ازش عکس بگیر ، از گلهایش ، از نرگس هایش . اصلا اگر پنج شنبه آمدی دنبالم خودم برگشتنا برایت نرگس می خرم و تو هم برایم حافظ بخوان . از آن شعرهایش که توش نرگس دارد و آدم از بویش مست می شود . خب ؟