نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

پیرزن جادوگر داستان هانسل و گرتل

آدم های همیشه ناله، همیشه غر ، همیشه شاکی، این هایی که طاقت دیدن خوشی هیچ کس را ندارند هیچ وقت برایم تحمل کردنی نبوده اند. مثل فلانی ،که هر وقت می آید خانه مان ناخودآگاه اخم هایم می رود توی هم. و متاسفانه تعداد آمدن هایش به خانه مان در هفته از تعداد روزهای هفته بیشتر است! می دانم به محض اینکه برسد شروع می کند به فحش دادن به این و آن و غیبت کردن پشت سر این و آن و درآوردن ادایشان. برای همین دعا می کند وقت هایی بیاید که من خانه نباشم. هرچند این جور وقت ها دلم برای مامان که باید این موجود را تحمل کند شدیدا می سوزد!

یک وقت هایی هم هست که متاسفانه بی خبر می رسد. نمی شود رفت بیرون. نمی شود پیچاند. می شود رفت توی اتاق و سعی کرد که صدای بلند ناجورش را گوش نداد. می شود هی دندان ها را فشار داد به هم. می شود حرص هم خورد.  اما کار دیگر نمی شود کرد.

اینجور وقت ها هرچقدر می خوام سعی کنم درس بخوانم یا کتاب غیر درسی، یا حتی فکرم را روی بافتنی بافتن متمرکز کنم نمی شود! حرف هایش هی کوبیده می شوند روی مغز آدم. برای همین می روم زیر پتو و دست هایم را می گذارم روی گوشم و سعی می کنم تمام مهارت هایی که در کلاس مهارت های زندگی برای درمان بیخوابی یاد گرفته ام را به کار ببرم.غافل از این که این آدم ها ابلیسی انقدر انرژی منفی زیادی دارند که حتی می توانند بخشی از آن را به خواب های دیگران بفرستند.

امروز هم آمد. امروز هم من دندان هایم را روی هم فشار دادم و به خاطر مامان که گفته بود" رعایت سن و سال فلانی را بکن و تحملش کن" چیزی نگفتم.امروز هم رفتم زیر پتو و دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم و از حرص اشک هایم دانه دانه چکید روی  دست هایم .خوابم برد...

تو کنارم روی پله های جلویی دانشکده نشسته بودی. همانجایی که همیشه وقت برگشت از باشگاه از کنارش رد می شوم. همانجایی که خیلی توی چشم است. نمی ترسیدی کسی ما را با هم ببیند. نمی ترسیدی پشت سرمان حرف در بیاورند. نشسته بودی دستهای شل و ول من را گرفته بودی توی دست هایت و چیزهایی می گفتی که از ته دل می خندیدیم. ما خیلی خوشبخت بودیم.

اما بعد شب شد. می دانستی من از شب می ترسم. بلند شدی پله ها را رفتی بالا. صدایم کردی که بیایم. من بلند شدم.انگار توی بدنم استخوان نبود. مثل کرم خاکی به خودم لولیدم. همه تنم درد می کرد. می لرزیدم.خوردم زمین. تو باز صدایم کردی.نیامدی دستم را بگیری. فقط صدایم کردی انگار تو نبودی توی جسمت. تویی که همیشه وقت رد شدن از خیابان دستم را می گیری فقط ایستاده بودی آن بالا و نتوانستن مرا نگاه می کردی. من انگار فلج بودم. یک قدم هم نتوانستم راه بروم. افتادم روی همان پله. تو رفتی .

تو رفتی و درست بالای پله ها دختری که من تمام سالهای دبیرستان از صدایش،هیکلش،قیافه اش و اخلاقش متنفر بودم را سوار ماشینت کردی و با هم شروع به خندیدن کردید. من هنوز روی پله اول افتاده بودم که یک نفر بیاید تکه پاره هایم را با کاردک جمع کند!نیروی منفی فلانی این بار به خواب هایم هم آمده بود.

تمام مدت خواب داشتم خوش بودن تو را با دختره می دیدم. رستوران رفتن و گشتن و حتی پشت سر من حرف زدن. اما یک دفعه کنار خیابانی که نمی دانم کجا بود به خودت آمدی. شروع کردی به بد و بیراه گفتن به دختره و اینکه جادویت کرده. پیاده اش کردی. برگشتی دانشگاه. منی که هنوز روی پله اول افتاده بودم و ترس از شب توی تک تک سلول هایم رفته بود را بغل کردی گذاشتی توی ماشینت. داشتی گریه می کردی. و عذر خواهی...همان موقع با صدای در بیدار شدم. فلانی رفته بود خانه خودشان...

# نیکولای_آبی