بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مرا به خاطر دل‌شکسته‌ام ببخش.

خیلی خسته‌ام. از گریه و جیغ بچه‌ها. می‌خواهم فرار کنم بروم جایی که سکوت باشد و کسی من را نشناسد. بنویسم و بخوانم. آرزوی همیشگی‌ام.

نمی‌دانم چند روز گذشته‌بود، اما ابراهیم گلستان مرده‌بود. و دلم می‌خواستم بروم جایی و گریه کنم. مثل سال گذشته که در انتهای تابستان، ابتهاج مرد و خودم را شتابان به تالار وحدت رساندم و با موج جمعیت همراه بودم. سوگواری دسته‌جمعی، آرامترم می‌کند.برای ابراهیم گلستان کجا باید می‌رفتم؟

شاید داستان‌ دنباله‌دار نوشتم. از همان‌ها که در مجلات زرد چاپ می‌کنند. شایدرهم بعدش رمانش کردم مثل رمانهای فهیمه رحیمی فروختمش.