بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مریضی دست از سرم برنمی‌دارد. جمعه پیش رفتم زیر سرم اما امروز هنوز سرفه می‌کنم و دماغم گاهی کیپ می‌شود و گوشهایم می‌گیرد و صداها را خوب نمی‌شنوم. این روزها را فقط می‌گذرانم و بهش فکر نمی‌کنم. فکر کردن به هر چیزی آزارم می‌دهد. روزهای بدی است. هیچ چیزی حالم را خوب نمی‌کند. کمی کتاب می‌خوانم. پیاده‌روی می‌کنم اما باز خوب نیستم. حتی لبخند زدن فراموشم شده. یادآوری خاطرات حالم را بدتر می‌کند. حتی دلتنگ هم نمی‌شوم. هیچ‌کس را برای حرف زدن ندارم. هیچ دوستی بهم پیام نمی‌دهد. در روزهای معمولی هم همینطور بود چه برسد حالا. از هیچ کس خبر ندارم. و دلم نمیخواهد خبر داشته باشم. می‌خواهم گم و گور شوم. کاش می‌شد.

باران عزیزم  امیدوارم خوب باشی. 

رها تو هم همینطور. تنها خواننده‌‌های آشنای وبلاگم. 

لعنت به ظالم،

برای آزادی

امروز یک ساعت پیاده‌ روی کردم و خودم را وزن کردم . وزنم یک کیلو بالا رفته و از پنجاه و سه گذشته . در پائیز بعد از گذاشتن دخترک می‌توانم پیاده روی کنم.اما چه پائیزی شروع شده. پر از غم و غصه و تنهایی. 

پائیز امسال بوی خون می‌دهد. چند سال دیگر باید ظلم را تحمل کرد؟