بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلتنگم. دلتنگ و خراب و مست. می شود بدون نخوردن مست شد؟ 

چه روزهای عجیبی از سر می گذرانم. بیست و دوم مرداد هزار و چهارصد و فردایش می شود یکماه . هنوز نمی دانم چطور راست است؟ چطور واقعیت است؟ 

حالا چیزی که مالک نقطه ضعفش بود، دقیقا می شود مصیبت زندگیش! از دیوار خون می چکد و دختر جادوگر برایش نخود می ریزد و بهش هشدار می دهد که پایان این خون های ریخته است.

چقدر فکر می کنم دلم آشوب است. این چه روزهایی است؟ فقط میخواهم زودتر خوب شوی و تمام.

این هفته زخم کاری واقعا وحشتناکتر از همیشه بود. مگر می شود آدمی را را زنده زنده سوزاند؟ چطور می شود آدم به اینجا برسد؟

هر چقدر آدم شقی باشد مگر می تواند؟

بعضی وقتها هم آدمها دل بقیه را می سوزانند آن هم  زنده زنده. هر دو سوزاندن است. هر دو چزاندن و نابود کردن است. 

بوی باران خوبی در هوا جاری است. 


خسته ام. از آدمها. از این مملکت. از این روزهایی که اینقدر سیاه هستند. یعنی قرار است از این بدتر شود؟ چه به روز بچه های ما می آید؟ چطور زنده بودن را تحمل کنیم؟

امشب  وقتی ت  را بغل می کردم چقدر کیف داشت. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. بوی نوزاد و پرز موهایش که تازه درآمده، صورت گردش و چشمهای روشنش. وقتی بغلش می کنم درد و غصه هایم را فراموش می کنم و اصلا دیگر به چیزی فکر نمی کنم. دوستش دارم. 

کم خوابی، بی خوابی، حال تهوع، دل آشوبگی، حالی است که دارم تجربه می کنم. عجیب است اما می دانم هیچ چیز سر جایش نیست. می خواهم بفهمم چه چیزی درست است. اما الان نمی توانم تشخیص بدهم. دیشب خواب دیدم تمام پیامهایم پاک شده است. خنده دار است. حالا که اینترنت هم قرار است به خاطر صیانت از حقوق ما ،نباشد، مثل زمانهایی که قطع می شد مثل ژانویه ای که سیاه بود و هواپیما افتاده بود یا آن روز که بنزین گران شد، یا هشتاد و هشت. یا همین الان که با این سرعت مزخرف همه را دیوانه می کند، دوباره برمی گردم به وبلاگم ، به این صندوقی که بیست سال است همراه من است. و حتی اگر کسی هم نخواند و خوانده نشود، اما حداقلش این است که دلم خوش می شود به  دیدن کلمات در بدون امضای قشنگ خودم. و بعدها که بسراغش می آیم دلم برای روزهای سخت و شیرینم تنگ می شود.

نسیم خنکی می وزد. هوای بهاری خوبی است انگار. کاش در این روزگار دلمان هم شاد بود. 

همه ،خشمگین و عصبانی کلمه مهاجرت را گوگل می کنند. شاید زمانی بشود که گوگل را هم نتوانیم باز کنیم. باورم نمی شود که ذره ذره در این شهر می میمیریم.

هر چقدر هم بخواهم مثبت باشم آخرش ته دلم غم دارم.

فکرهای بیهوده نمی گذارند بخوابم. نور تمام اتاق را روشن کرده و خوابم می آید. اینکه در گروه های دوستی دیگر جایی ندارم و حوصله هیچ کدام را ندارم. اینکه آدمها فکر می کنند ما نمی فهمیم یا می دانند و از ما خوششان نمی آید. چیزهایی است که در سرم می چرخد. اینکه با کنایه حرف می زنند مثل اینکه از آدمهای منفی باف و آنهایی که دنبال اخبار منفی هستند خوشم نمی آید. اینکه باید دعوت کنیم نمیشود که فقط مهمانی رفت. اینکه من از تولد گرفتن بدم می آید و بعد چیزی عکس همه اینها عمل کردن باشد . اینکه مثلا آدم خوب ماجرا باشی. و همه چیز برای این است که تو از نظر مالی با اینها در یک جا نمی گنجی و نه چیز دیگری. خیلی ناراحت کننده است. من واقعا خیلی دوست دارم مهمان دعوت کنم اما همش سرکارم. همش بیرونم. اما بالاخره دوست دارم دوستانم بیایند بروند. با هم باشیم. ولی درون ماجرا چیز دیگری است. که فقط برای اینجا می نویسم که از ذهنم پاکشش کنم و این قضیه تمام شود.