بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اردی بهشت تمام شد. چه سخت دارد تمام می شود. هم قشنگ بود هم نبود. 

بیدارم. فهمیدم فردا تعطیلم و لپ تاپم نیست، ناراحت شدم. امروز می توانستم از صبح بنشینم و ادیت کنم. می توانم فردا از اول دوباره بنویسم. 

اصلا برایم اهمیتی ندارد چه کسانی بهم تبریک نگفتند اما وقتی هیچ عکسی از تولد در اینستا نگذاشتم ، نشان داد در یاد و ذهن چه کسانی هستم. همین. و این مهم بود 

تولدم بود و خوب بود. 

چه احساسی دارم؟ هیچ . و این خوب است. 

می دانم از هفته بعد روزهای سختی را آغاز خواهی کرد. منم برایت آرزوی خوبی و سلامتی کردم. برایم قلب قرمز فرستادی. نهایت توجه و محبتت بود. دیشب کمی ذوق داشتم . اما به خاطر دردهایی که یادآور روزهای سخت پارسالت است ، چیزی نگفتم. 

دیروز در آرایشگاه وقتی دکلره روی سرم بود ، به این فکر می کردم دفعه پیش که موهایم را دکلره کردم نوشتم و برنده شدم. باز باید بنویسم و همیشه برنده باشم. مگر نه ؟

41 is loading ...

چند روز دیگر باید چهل سالگی عزیزم را تمام کنم و تن بسپارم به چهل و یک سالگی. دیگر از اینجا به بعد روی چهل سالگی متوقف می شوم. بزرگ می شوم اما بزرگ نمی شوم. چهل ساله ای می مانم با کوله باری از تجربه و اتفاق و ماجرا و قصه و داستان . که هر روز می توانم بنویسمشان. به آن ها دلخوش باشم. 

دیروز از خستگی باز خوابم برد. فکر می کنم امروز هم خسته بشوم به نوعی دیگر. این دو هفته ازدی بهشت خیلی پر کار و پر رفت و آمد خواهم بود. اما قشنگ است مگر نه؟ این گلهای سفید و زرد را خوب تماشا می کنم و خاطره بو و رنگشان را در سرم نگه می دارم برای روزهای سرد زمستانی. چه بهاری است!! چه بهار دلتنگ اما قشنگی است.

دیشب آنقدر خسته بودم که راس ساعت دوازده خوابیدم. چقدر دلم می خواهد همیشه همینطور خسته بخوابم. بدون فکر بدون فکر. اما قبلش قسمتی از داستانم را نوشتم.