بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

این چند روز حالم خوب نیست. در مواقع تنهایی توی ماشین گریه می‌کنم. هر بار که فکر می‌کنم در جایی زندگی می‌کنم که آدمها را با چاقو سلاخی می‌کنند حالم بد می‌شود و برای مهرجویی و زنش گریه‌ام می‌گیرد. همه‌ی دنیا در جنگند و مملکت ما هم در هر جنگی آتش بیار معرکه است. نمیفهمم. تمام حکومتها در حال کشتن کودکان و نسل آدم است. نه مسیحی نه مسلمان نه بی‌دین، هیچ‌کس برایش مهم نیست کشتن شدن آدمها. جان آدمیزاد ارزش ندارد. حکومتها بر سر قدرت جنگ می‌کنند. این وسط مردم عادی قربانی هستند. حالم از همه‌شان بهم میخورد. 

خیلی خوشحالم آزادی دوستت را دیدم. چقدر در این مدت پیر شده‌بود. 

پائیز شد. می‌بینی برگها ریخته. نمی‌دانم اینجا را میخوانی یا نه. ولی خواستم کمکی کرده باشم برای دخترکی که پدر و مادرش به ناحق در زندانند ومعلوم نیست تا کی این کوچک دو ساله بدون آنها سر خواهد کرد. کاش راهی بود برای بازی کردن با این بچه.راهی بود برای دیدنش و التیام این روزهای سخت.

گفتی دلم نمی‌خواست برگردم. کاش مانده بودی بین خانه‌هایی که حیاطشان سقف خانه‌ی پائینی است. می‌ماندی و من را هم می‌گفتی بیام.