بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سی و یکم شهریور ۱۴۰۰

دیشب توی گوشیم نتوانستم فیلم the fault in our stars را دانلود کنم ببینم اما به جایش ادامه سریال محبوبم را پیدا کردم و یک قسمتش را دیدم. Money heist. 

الان یک جلسه آنلاین دارم و عصر یک کلاس. و بقیه روز به تماشای پرندگان و شنیدن صدایشان.

بهت گفتم یک پرنده از همین کفتر چاهی ها که  روی درخت توت لانه کرده بود،  بچه اش بدنیا آمد؟کفتر چاهی من ...

الان که نگاه می کنم می بینم بیشترین تعداد نوشته ام در همین ماه اخیر است . نزدیک به صدتا . وای خدای من. چقدر نوشتم. چقدر کلمه . چقدر احساس گمشده در کلمات و چقدر دلتنگ بوده ام.

سوت پایان

دخترک گفت آب و بیدار شدم. انگار چقدر طولانی بهم گذشته بود. هنوز هوا آنقدر تاریک است که می شود بهش گفت تاریک.،دلم تنگ بود. دلم می خواهد بخوابم. یک خواب طولانی مثل همین حالا که بیدار شدم و فکر کردم چقدر خوابیده بودم. هیچ خوابی ندیده بودم. 

هنوز چند ساعتی تا پائیز مانده.

دو بار

شبی با دو تا دوازده ، 

ساعت دوازده گفتم دوستت دارم. 

به دوستت دارم من 

زنده بمان. 

می دانم

می دانم

دوستت دارم من کوچک است اما تو با دستهای مهربان بزرگت قبول کن.

به آمدن پائیز قسم 

که 

دوستت دارم هایم را برای شبهای بلند پائیز می خواهی.

دوستت دارم. 

شب عاشقی

امشب که تابستان به لحظه های آخرش می رسد، یک ساعت بیشتر دوستت دارم. ساعت را که عقب کشیدی حواست باشد. یک ساعت بیشتر قلبم می تپد.

ماه ماه ماه

هر لحظه که در خیابانهای این شهر می راندم تا خسته و کوفته به خانه برگردم، ماه غافلگیرم  کرد. ماه کامل قلبم را جلا می داد. خاطرات خوشی را به یادم می آورد و دیوانه ترم می کرد. این ماه نقره ای که چند شب اینطور در آسمان می درخشد را دوست دارم. 

زندگی همین است. از صبح زده ام بیرون و یک لحظه تماشای ماه حالم را جا آورد. و حالا کمی نشسته ام برای خودم. 

۶۷

عزیزدلم 

تابستان چهل سالگیم چه تابستانی بود. من همیشه تابستان های عمرم عاشق بوده ام . از همان کوچکی . از همان سال های ابتدایی که فهمیدم عشق چیست؟ چیزی میان قلب آدمی که باید پنهان شود.، بوسه هایی که باید پنهان شود . من چیز یواشکیی را تجربه نکرده بودم. من هیچگاه دست کسی رانگرفته ام، یواشکی. من همیشه در خیال و رویا بوده ام. در خیال و ورویا چشمانم را بستم و عاشق شدم. دستهایم را بردم روی صورت کسی که دوستش داشتم کشیدم روی ابروها، چشمها، و بعد آرام آرام آوردم تا لبهایش و داغی لبهایش را گذاشتم روی لبهایم. همیشه تصورات قشنگتر از واقعیت است ، چرا؟ همیشه توی فیلمها خودم را جای عاشق فیلم گذاشتم و سختی کشیدم. درد کشیدم و عاشقی کردم. بعد یواشکی دنبال معشوق رفتم. توی خیالم زیر باران قدم زدیم. روی برگهای پائیزی راه رفتیم. خیابانهای طولانی را پیاده رفتیم. در گوش هم نجوا کردیم ، لابد. مثل همه عاشقهای دنیا. چرا اینقدر عشق لعنتی است؟ این روزها وقتی دو نفر را می بینم که دستهای همدیگر را گرفته اند، یا توی ماشین در آغوش همدیگرند یا روی موتور سفت همدیگر را چسبیده اند، دلم می ریزد. دلم می خواهد. هر روز و هر روز برایم تکرار می شود و هر بار قشنگتر از قبل است. این عشق لعنتی ، قشنگ است ، مگر نه؟ آدم از راه دور می تواند هرم گرمای عشق را بفهمد. من که اینطور بودم. تو را نمی دانم. من روی ابرها سوار می شدم و با ماه از پنجره اتاقت سرک می کشیدم. من عاشق پرده های خانه ت شده بودم. رنگ هایی که کنار هم چیده بودی. عاشق حیاط کوچکت. توی خیالم بارها آمده بودم لابه لای درختهایت و صورتم را کشیده بودم به برگهای درختان. دستهایم را کشیده بودم روی گلبرگ گلهایی که تو کاشته بودی، روزی. من هر روز عصر به حیاط می آیم آب می پاشم به سبزی خانه ت وبوی تابستان را در فضا پخش می کردم. من ، تابستان خانه ت بودم. اما فردا تابستان تمام می شود. من هم با تابستان می روم. من هم پائیز می کنم. زرد و قرمز می شوم. می ریزم. قلبم از عشق خشک می شود. تکه تکه خواهم شد. می روم زیر پاهایت و خش خش می کنم و و می روم توی گوشهایت و صدایش لذت بخشترین صدای پائیز خواهد بود. آه. چه پائیزی باشد این پائیز . چقدر منتظرش بود. چقدر دوستش دارم. دلی که از تابستان با خودش عشق ببرد به مهر و آبان و آذر چه دلی است. پائیز برگریز ، زودتر بیا. زودتر سرک بکش توی حیاط و با من زرد شو. با من قرمز شو. که فقط اینطور آرام می گیرم. عزیزدلم 

هر وقت به درختان حیاط خانه ت نگاه کنی ، که برگ هایشان می ریزند، که نارنجی می شوند، هزاران رنگ قشنگ، همه اینها منم. منم که پا گذاشته ام به خانه ت و این طور عاشقانه رنگ به رنگ می شوم برای تو. دلت نگیرد . بزودی روزهای قشنگتری می بینی و این روزها می شود بهترین تابستان و پائیز عمرت.

خوبتر

از خواب بیدار شده ام. از صدای دو بچه که با هم دعوا می کنند . ساعت را نگاه می کنم . از  دو گذشته. چطور بیدارند و حتی مامانشان را بیخیال بلند بلند صدا می زنند که یعنی بیا ما را از هم جدا کن. بعد از چند دقیقه صداها قطع شد. حالا من ماندم و بیخوابی. باید آنقدر زل بزنم به تاریکی تا خوابم ببرد. و توی دلم بگویم حتما ختما حتما فردا روز بهتری است. و فردا خودم را بیشتر دوست می دارم. فردا حواسم بیشتر به خودم است. جلوی بچه ها خیره نمی شوم به جایی و زل نمی زنم و نمی روم توی فکر . به صداهایشان گوش می دهم و زود عصبانی نمی شوم.  حواسم هست که مهربانتر باشم. مثل قبل. مثل یک معلم خوب بی حاشیه مظلوم که هر چه بچه ها می گویندقبول می کند. و هیچ اعتراضی  ندارد. من همان معلم خوب سابق می شوم.

ته مانده امروز

اگر من این دختر را نداشتم ، می مردم. مسواک می زنیم ، برایش کتاب می خوانم بعد می گویم برو بخواب. نمی رود. می گوید تا تو نخوابی من خوابم نمی برد. می آید و یخچال را می چیند. ظرفها را از همه جای خانه جوع می کند و می آورد. من تند تند همه را می شویم، بعد او هر چه باشد در یخچال جا می دهد. می آید کنار دستم و یکهو دستم را می بوسد. قلبم می ریزد. من مامان این دخترک عشقم و چقدر بدم. ظرفهای من که تمام می شود ، با هم آب می خوریم و می خوابیم. منتظرم امشب تمام شود بدون هیچ درد دیگری. می دانم می دانم می دانم. غصه انتشارش از کرونا هم صد برابر بالاتر است. دیگر غصه نخوریم ؟ بیا به هم قول بدهیم که غصه نخوریم ؟ می شود ؟ 

بعد فکرهای خوب بکنیم. مثلا من کتاب چاپ کنم.. ها ها ها خنده دارتر از این هم مگر هست؟ قرار بود نوشته های چهل سالگیم را بخوانی و بعد چاپش کنم. مهم نیست. من دیگر این آرزو را هم ندارم. تو بنویس ، تو چاپ کن. بگذار ما کلمات بیشتری بشنویم و جادو شویم. این فکر بهتری است. همه جا تاریک است. 

موقع خواب ازم پرسید امروز چطور بود؟

بهش نگفتم که امروز از شاگردم کتک خوردم و پهلویم چنان درد گرفت که از خانه شان زدم بیرون. توی ماشین نشستم و گریه کردم. تمام راه برگشت را گریه کردم. از درکه برگشتم و گریه کردم. توی راه آنجا که هتل اسپیناس پیداست ایستادم و گریه کردم. تا گریه ام بند بیاید. بند نمی آمد. و بالاخره آش و لاش به خانه برگشتم. هیچی نگفتم. هیچی تعریف نکردم. پرسید چه ساعتی به خانه رسیدی؟ چرا ازا ماشین آب می چکید؟ مگر کولر زدی؟ مگر هوا هنوز گرم است؟

نمی داند . هیچ نمی داند که من داغ کرده ام و تا خود زمستان کولر ماشین را می زنم. 

نامم را صدا کن

نشسته ام در آشپزخانه. محل کارم. تمام ظرفها را شستم. کتاب بهاریه احمدرضا احمدی و رمان قشنگم با گلهای صورتی محمدی بغلم است. قرار بود دفتر سلام پائیز برای تو باشد. من توی دفتر سلام پائیزم هر چه نوشتم پاره کردم و ریختم دور. آهنگ سی مای نیم اولافور آرنالدز توی گوشم هی تکرار می شود. چرا موزیک های این مرد اینقدر پائیزی است؟ هر چقدر گوش بدهم خسته نمی شوم؟ چرا آن روز که ح رفت کنسرتش من بلیط نخریدم و نرفتم ؟ چرا اینقدر گذشته حسرت دارد؟ چرا ندیدمت؟ چرا من را ندیدی؟ چطور می شود؟ پاهایم را دراز کرده ام روی کابینت. مثل مادری شلخته می مانم. می خواهم از کتاب بهاریه بخوانم و صدایم را ضبط کنم ببینم کلمات جادویی و شاعرانه احمدرضا احمدی چطور از گلویم بیرون می آید ؟ همینقدر با غم و غصه ی کلماتش ؟ می خواستم کتاب بهاریه را با هزار تا چیز دیگر بدهم بهت. می آید کنارم. بعد از داد و فریادها سر هیچ و پوچ ، اتفاقات معمولی خانه، لجبازی های دخترک ، دست می کشد روی موهایم و موهایم را که تازه سشوار کشیده ام می بوسد و می گوید شب بخیر. 

گاهی از خودم می پرسم آن روز که مادری کودکی را در شکمش پرورش می دهد آیا از او می پرسد که او این هستی دردآلود را می خواهد یا نه.من هیچ گاه نمی دانم خودم آماده بودم و هستم برای هستی. هیچ گاه نمی دانم زنجیره بلند دردآور تا کجا باید ادامه یابد یا کجا قطع شود. اما عزیزدلم، یک چیز را خوب می دانم.کسی که هست شد دیگر راهی  جز هست ماندن و درد کشیدن[را] ندارد. هستی و درد با هم آمیخته اند هستی و درد با هم آمیخته اند.


مرلین مونرو غمگین نیست

ص۸۵

سه هفته از حالا

حالا که کمی آرام گرفته ام ، می دانم چقدر زحمات این چند روزه ام را به گند کشیده ام. این همه خودم را نگه داشتم ، حرف نزدم و همه چیز را درونم ریختم و چیزی بروز ندادم. همه جا سکوت کردم جز این جا. آن وقت نشستم گریه کردم . گریه ای که هیچ جور بند نمی آمد. توی ماشین . توی راه ، وقتی همه درختها زرد و قرمز شده بودند . دلم می خواست جایی بروم که روی سرم فقط برگ خشک و زرد بریزد. دلم می خواست کسی بود بغلش می کردم و بدون اینکه بپرسد چرا اینقدر گریه می کنی هیچی نگوید و نپرسد، بغلم می کرد. هیچ وقت هیچ کس از دل کسی خبر ندارد. حالا که آرام گرفته ام می بینم از دستم عصبانی بودی که صدای گریه ام را پاک کردم، صدای گریه به چه دردی می خورد؟ هی می خواهی گوش بدهی که چی یک نفر هی مف دماغش را بالا بکشد و هق هق کند. چه فایده ای دارد؟ حالا یک هفته از برنامه عقب می افتم. سه هفته ، سه تا هفت روز، بیست و یک روز، باید صبر کنم تحمل کنم ، فقط بیست و یک روز. آن وقت این تن داغ ، سرد خواهد شد. زیر دوش باز گریه کردم. خودم را سابیدم انگار می خواهم شب بروم عشق بازی کنم. هی لیف می کشم، گریه می کنم باز. موهایم را شامپو می زنم، نرم کننده، صابون، همه جا را می سابم. زیر بغلم، لای پاها، زیر سینه ها، چه کسی باور می کند؟ فقط یک چهل ساله عاشق... فقط باید جای من باشی.