نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

فرزانه خانم

راه افتادم به طرف آرایشگاه. در زدم. کسی در را باز نکرد. شماره را گرفتم.صدای تلفن از پشت در آمد اما کسی جواب نداد. شماره موبایل فرزانه خانم را هم گرفتم. دو بار. اما برنداشت. ماندم چه کار کنم. تا حالا هیچ جا به جز آراشگاه فرزانه خانم نرفته بودم. فرزانه خانم زن میانسالی بود که مامان از سالهای قبل میشناختش. پارکینگ خانه اش را با وسایل قدیمی اش تبدیل به آرایشگاه کرده بود. زن ساده ای بود و کارهای آرایشگری اش را با روش های قدیمی خودش انجام می داد. کمی این طرف آن طرف را نگاه کردم. دوباره شماره اش را گرفتم و جواب نداد. باید می رفتم آرایشگاه. باید بعدش می رفتم عکس پرسنلی می انداختم. باید تا فردا صبحش عکسم را به یک جا تحویل می دادم. گفتم " مستقیم" و سوار تاکسی شدم. نمی دانستم کجا می روم. سرم را چسباندم به شیشه و ساختمان های اطراف را نگاه کردم. ساختمان ده طبقه بلندی از پشت چراغ قرمز به چشمم خورد. چند تا از تابلو ها را از دور توانستم بخوانم. " بیمه عمر" ، " دفتر وکالت و مشاوره حقوقی" و چند تای دیگر. که همه چراغ هایشان خاموش بود. فقط یک تابلوی "پزشک زنان" از دور نورش دیده می شد. پیش خودم فکر کردم چقدر یک پزشک زنان می تواند تنها باشد که غروب تعطیلی رسمی بیاید توی مطبش بنشیند و مثلا روزنامه باطله بخواند!

یک پنجره که نورهای رنگی از توش بیرون می آمد هم باز بود. تابلو نداشت.گفتم"پیاده می شم" . پیاده شدم. یک پنجره با نورهای رنگی توی غروب یک روز تعطیل جز آرایشگاه چه چیز می توانست باشد؟ همه 58 تا زنگ آیفون را نگاه کردم. روی یکی شان نوشته بود سالن آرایش. زنگ را زدم. به در پارکینگ فرزانه خانم فکر کردم که زنگ نداشت. که شیشه هایش رفلکس نبود...بدون اینکه چیزی بپرسند در را باز کردند.آسانسور خراب بود. توی راهرو صدای آهنگ می آمد. پله ها را دانه دانه بالا رفتم و توی راه تمام مطالبی که در مورد آرایشگاه های زنانه توی صفحات حوادث خوانده بودم آمد جلوی چشمم. صدای آهنگ نزدیک تر شد. طبقه چهارم بودم که یکی گفت"بیا تو عزیزززززم" و "زم" آخرش را حسابی کشید. در را آرام باز کردم. یک عالمه نورهای رنگی افتاد روی مانتو ام. چند تا دختر با لباس های عجیب غریب در حال رفت و آمد بودند. چقدر لباس هایشان با بلوزهای گشاد فرزانه خانم فرق داشت.

تا چشمم به محیط عادت کند یکی دستم را کشید که بهم فیش بدهد. آن یکی کارم را پرسید و گفت که روی فلان صندلی منتظر بمانم. فرزانه خانم هیچ وقت سرش انقدر شلوغ نبود. پروژه سنگین(!) "ابرو برداشتن" را باید آن دختره لباس صورتی انجام می داد. همان که داشت موهای یک دختر دیگر را برایش رنگین کمانی رنگ می کرد. من همیشه فکر می کردم همه رنگ مو های دنیا توی همان 4-5 رنگی که فرزانه خانم به کله مامان می مالد خلاصه می شوند. کارش تمام شد. مرا بلند کرد و گفت روی صندلی بنشینم و دختر مو رنگ شده بیاید جای من انتظار بکشد. صدای آهنگ داشت گوشم را کر می کرد. یادم افتاد تنها صدایی که توی بن بست ته خیابانمان کنار آرایشگاه فرزانه خانم به گوش آدم می خورد صدای " آهن پاره خریداریییییم" است.

از توی آینه داشتم آن زنی را می دیدم که دو تا از دختر ها افتاده بودند به جانش و داشتند با سوزن برقی ترسناکی روی بازویش خالکوبی می کردند. فرزانه خانم را در حالیکه از این سوزن ها گرفته باشد دستش توی ذهنم تصور کردم. خنده ام گرفت. چشم هایم را بستم. به دختره گفتم " درد داره انگار" پرسید " ابرو؟" گفتم " نه. این سوزنه" نگاه مسخره ای بهم انداخت. شاید فکر می کرد توی عمرم از این آرایشگاه ها نرفته ام. درست هم فکر می کرد.ابروهام تمام شد. بلند شد رفت. اولش "بسم الله" نگفته بود. آخرش هم " مبارک باشه " نگفت. بلند شدم پرسیدم چقدر می شود و پولش را دادم. مثل فرزانه خانم یک ساعت "قابل نداره و به مامان سلام برسون و چربی مرغ بمال به ابروهات پر بشه " و از این حرف ها نزد. پول را انداخت توی کشو. کارتش را گرفت سمتم و گفت " این ماه اپی تخفیف داره!" قبل از اینکه " اپی را توی ذهنم به صورت "اپیلاسیون" هجی کنم گفتم "باشه " و آمدم بیرون. توی راهرو داشتم به این فکر می کردم که چقدر خوب است که فرزانه خانم "اپی" نمی کند. آدم می میرد از خجالت! دلم برای فرزانه خانم خیلی تنگ شده بود.خیلی...

# نیکولای_آبی