نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

باید او را هم دور می انداختم

از کلاس دوم راهنمایی شروع کردم به خاطره نوشتن. سال اول هر روز وقایع طول روز را می نوشتم. چند سال بعدش فقط اتفاقات خاص را می نوشتم. دو سال آخر( یعنی سال پیش دانشگاهی و سال اول دانشگاه) باز روزنوشت نگاری می کردم اما چیزی که توی همه این سالها مشترک بود این بود که همه دفترهایم را انداختم دور! نه به خاطر چیزهای عاشقانه کوچکی که لابه لایشان بود.نه بخاطر اینکه توی آنها ابراز علاقه و تنفر به خیلی آدم ها کرده بودم. نه حتی بخاطر اینکه می دانستم مامان می رود سراغشان و گاهی دلش می خواهد سرم را از تنم جدا کند! دفترهایم را انداختم دور چون می ترسیدم. می ترسیدم روزهای آینده ام تلخ تر از آن روزها باشد و بعدا دلم از خواندن این خاطره ها بگیرد. دفترها را گذاشتم توی کیفم. هر کدامشان را توی یکی از سطل های زباله یکی از مناطق شهر انداختم و الان احتمالا از دفترهایم کیسه های بازیافتی مشکی ساخته اند تا مغازه دار ها نوار بهداشتی ای که زن ها می خرند را بیندازند داخلش که دیده  نشود. یا شاید شانه تخم مرغ شده باشند خاطراتم و جنین های ناخواسته مرغ های هورمونی پروتزی را توی خودشان حمل کنند!

امروز که دنبال آلبوم مدرسه ام بودم چیزی پیدا کردم که چند ساعتی مرا سر جایم میخکوب کرد. دفتر روزنوشت کلاس دوم راهنمایی. فکر می کردم آن را هم انداخته ام دور. فکر می کردم این یکی هم .مثل بقیه تا حالا یازیافت شده.اما جلویم بود. با همان سوراخ های کوچک کنار ورق هایش که طرز سوراخ شدنشان بچه بودنم را داد میزد.قفلی که به زور از توی سوراخ ها رد کرده بودم را اصلا یادم نمی آمد.چه برسد به اینکه بدانم کلیدش کجاست. قفل را با یک پیچ گشتی شکستم. لای دفتر پر از کارت پستال های فسقلی بود که سحر(بغل دستی ام) برایم درست کرده بود. نقاشی ای که صدف برایم کشیده بود. و یک تکه کاغذ عطری که ادکلن فروشی ها اشانتیون می دهند.دختری به اسم مائده آن را بهم داده بود و من فکر می کردم اگر بگذارمش لای دفتر بوی آن تا ابد می ماند.

نشستم و صفحه هایش را خواندم.همانطور که حدس زده بودم دلم گرفت.کلی بغض کردم. کاش هنوز از همان روزهایی بود که نوشتن "آفرین دختر خوشگلم" پای برگه علومی که معلمش یک پسر بزرگ داشت مرا تا شوق عروسی کردن می برد.کاش هنوز از همان روزهایی بود که مهم ترین اتفاق طول روز من می توانست دعوای فرناز و شکوفه باشد. کاش هنوز از همان روزهایی بود که من ساعت ها برای همکلاسی ام دعا می کردم که وقتی با دوست پسر دبیرستانی اش می رود بیرون کسی نبیندشان. کاش هنوز چیزهای الکی خوشحالم می کرد، چیزهای الکی ناراحتم.کاش هنوز یک چیزی یک جایی یک کسی بود که مثلا من بروم توی دفترم بنویسم "دلم برای معلم ریاضی تنگ می شود".کاش هنوز شوق کتانی ساق دار داشتم و عضویت توی تیم بسکتبال مدرسه مرا از خوشحالی به آسمان می برد.

دلم گرفت چون خیلی وقت است که اتفاق مهم و قابل نوشتنی توی روزهایم نمی افتد. حتی اگر بخواهم روزنوشت ساده ای بنویسم جز"رفتم دانشگاه" یا "نرفتم دانشگاه" چیز دیگری به ذهنم نمی رسد. خیلی وقت است که رابطه آدم ها با همدیگر برایم مهم نیست، دیگر شوق عروسی ندارم. شوق دوست پسر داشتن ندارم. شوق کارت پستال درست کردن ندارم.دیگر از عضویت در جایی یا داشتن وسیله خاصی خوشحال نمی شوم. دیگر نگران کسی نمی شوم. راست تر بگویم دلتنگ کسی هم نمی شوم. و این بد است. اینکه چیزی نباشد برای نوشتن، چیزی نباشد برای قایم کردن، چیزی نباشد برای خصوصی بودن، این خیلی بد است. زیادی بد...

# نیکولای_آبی