ساعت پنج کلاسم تمام میشود .. با تمام ترافیک پنج و نیم میپیچم توی کوچه مان .. خورشید رو به غروب است و حالِ من خراب.. آخر وقت غروب ، خانه خیلی دلگیر میشود .. شاید هم برای من که تعریفم از خانه چیز دیگریست  .. شاید هم برای اینکه این موقع ، هیچ وقت خانه نبودم .. و همیشه یک بهانه ای برای دیر برگشتنم داشتم ..

 راهم را کج میکنم .. میروم بالای خیابان سرسبز .. حال شهر من خراب تر است انگار ، و حال خراب که دیدن ندارد .. راهم را میگیرم و میروم .. نمیدانم به کجا .. از خانه دور میشوم .. راستِ غروب را میگیرم و میروم .. راست میگفت شازده کوچولو ، آدم وقتی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد .. 

انگار در خواب رانندگی کرده باشم ، رسیده ام ، پارک کرده ام ، و چشمانم را باز کرده ام  .. رو به روی خانه اش .. خانه مان .. خورشید رفته است .. خورشید از زندگی من هم رفته است ..

آجر ها را میشمارم .. جایی میان آن بلوک های سیمانی بعد از آخرین آجر .. آنجا باید تختش باشد .. و میز کمی آنطرف تر .. و روی زمین ، شاید هنوز پازل نیمه کاره مان پهن باشد .. و روی آینه ، دستخط من شاید ...

چرا آمدم؟؟

تقصیر من نیست .. راه خانه ات از حافظه کفش هایم پاک نمیشود ...