بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بدرقه بارانی

برگه روی تقویم روی یخچالم را می کَنم، و می گذارم کنار و اینبار نقاشی داوینچی غافلگیرم می کند . شامم را گذاشته ام . توی فنجان جدیدی که مولود بهم هدیه داده - رویش نوشته حاضرم خونم به جای در پنجره داشته باشه- چای می ریزم و به آخرین باریدن قطرات نرم باران اردی بهشتی گوش می دهم . منتظرم اردیبهشت تمام شود و ماه جدید فصل بهار بیاید .

نظرسنجی در پرشین وبلاگ

وبلاگم تا حالا در هیچ مسابقه و جشنی شرکت نکرده ، اگر اینجا را می خوانید و دوست دارید ، می توانید به این سایت بروید و رای بدهید . مرسی.

همین جوری گفتم .

نظرسنجی وبلاگی

وبلاگهای پیشنهادی من :

همینی که هست

رژ لب قرمز

به من بگو الهام

سنجاق های من

Rainbow

و کلا وبلاگ های لینک شده در وبلاگم را دوست دارم .

کشف

دارم کشف می کنم ( به قول یکی از  فسقلهای کلاسم کفش ) ، کوچه پس کوچه های پشت خانه ام را ، کوچه ای هست که پر است از  مغازه هایی که کفش های زنانه تولید می کنند - که شاید تو طراحش باشی - و من تند تند می گذرم از سرای محله سنگلج و باریکی های نوستالژیک ، کلیسای آجری قدیمی میان خانه هایی مسلمان نشین ، نانوایی ها ، کفاشی ها ، میوه فروشی ها ، از میان گاری های گوجه سبز و موز و طالبی عبور می کنم، از باربرهایی با دست خالی یا باربرهایی که کمرشان خم شده تا قد من جلو می زنم. از همه اینها عبور می کنم تا برسم به ایستگاهی که پدرم منتظرم است . پدرم ، پدر مهربانم ، که انگار تازه کشفش کرده باشم ، سیم شارژ لب تاپم را آورده . دیروز در خانه پدری جا گذاشته ام . پدرم روی پاکت کادو تولدم - آن روزِ چهارشنبه که نبود و رفته بود یزد- نوشته بود تولدت مبارک ، با عرض پوزش که نیستم . و من آن پاکت را تا همیشه مثل گنجی عزیز نگه می دارم . و هر وقت که به گذشته و نوشته هایی معترض به او بر می گردم خجالت می کشم . با هم حرف می زنیم و من از این کوچه تازه با نام « کارکن اساسی »برایش می گویم که تازه پیدایش کرده ام . و بعد از هم جدا می شویم . او از بازار فرش فروشها خوب بلد است که بیاندازد و از آنجا به بازار قائم برود . اما من هنوز می ترسم و آن راه ها را بلد نیستم .

می روم از مغازه های نزدیک سبزه میدان آلو و دارچین می خرم و کمی کود برای سبزی هایی که تازه کاشته ام . چقدر کار دارم و داستانهای همینگوی هم مانده بخوانم .

رنگارنگ

سبزی دلمه گرفته ام که هم دلمه درست کنم و هم کوفته . عکسهای عروسیم را گرفته ام و یکی یکی می چینم در آلبوم . و می خواهم بعد هم فیلمم را نگاه کنم .

دلم نمی خواهد اردی بهشت تمام شود . این بوی خوش بهار تمام نشود . دیروز درکه رفتم و تا پل ششم سبزه ها و چشمه را دیدم و از آب خنک و گوارایش دو سه قلپ خوردم . بوی خوب گلها ، گلهای محمدی ، بوی توت ، بوی گلهای یاس کنار اتوبان یادگار ،  گلهای نسترن سرخابی رنگ کنار اتوبان چمران و همه خوبیهای این ماه زیبا که برایم داشت و دارد را دوست دارم و نمی خواهم که تمام شود .

منم دوستت دارم از فراسوی مرزها

براى من که تاریخ شمسى رو گم کردم چه چیزى بدتر از گم کردن روز تولد عزیزترین هام... تولدت مبارک ، عزیزترین اردیبهشتى زندگى من، خواهرم، دوستم، همکلاسى، همصحبت روزهاى دور، امروز و فرداى من. دوستت دارم و مى بوسمت از وراى کیلومترها فاصله و مرزها ... خوش باش عزیزم.

همه پیغام های تولد خوشحالم می کند . اما این پیغام تمام شادی های این چند روزم را چند برابر می کند و تمام یاس ها و ناامیدی های کوچکم را آب می کند .

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

باران باریده بود و هوای خوبی داشت بیرون تالار حافط و حال خوبی داشتم وقتی از تاتر لامپ بیرون می آمدم . با شین ، خواهر مردخانه تند تند روی زمینهای خیس راه می رفتیم تا مردخانه آمد و سوارمان کرد. رسیدم خانه . مردخانه سورپرایزم کرده بود . برایم کیک تولد خریده بود . و یک تولد سه نفره گرفتیم . با چای بهار نارنج و رقص . و من چقدر رقصم گرفته بود و بی هوا خوب می رقصیدم و انگار شادیم را هیچ جور دیگری نمی توانستم نشان دهم . و دلم می خواست همین طور تا صبح بیدار بودم و می رقصیدم . و بهتر از وقتهایی بودم که با جمعی باشم و جلوی آنها برقصم . تنهایی بدون اینکه هی خودم را سانسور کنم ، بهترین بودم .

هوای خوشگل اردی بهشتی

                   خسته کلید در را می چرخانم . حفاظ را صبح نبسته و من راحت در را باز می کنم . تا بیایم لباسهایم را بکنم برق رفته است . هوا تاریک شده . شاید هم بقول آن دختر در اتوبوس که داشت تلفن حرف می زد ، هوا خوشگل شده . باران دارد می بارد . رعد و برق و طوفان و صدای بهم خوردن پنجره های باز و درها . شمعهای دم در را روشن می کنم . یکی را می گذارم روی کابینت آشپزخانه و دیگری را روی میز کنار دستم . گرسنه ام و اما نمی دانم چی می خواهم مثل ال داستان آدمکشهای همینگوی . چه خانه ام شاعرانه شده با موزیک آرام و شمع .موزیک هایی خاطره انگیز . کلاس امروز من را یاد کلاسهای شما می اندازد . مثل شما ، نفوذناپذیر است و من خوشحالم که در این کلاس هستم . چای هنوز آماده نیست . در یخچال را باز می کنم . تاریک است . دستم را می برم آن ته که شکلاتها را گذاشته ام ، ریتر اسپرت رویی را برمی دارم که می دانم تلخ است . و تکه ای از آن را می جوم . چشمانم می سوزد . دیشب کم خوابیدم . صبح زود با خورشید بیدار شدم . و وقتی که گلها باز می شدند ، باغ گل بودم و چه کیفی داشت لابه لایشان راه می رفتم و بو می کشیدم و هی به ممول نشانشان می دادم .

رویای باغچه

به گلدانهای توی پله ها آب می دهم و شمعدانی جدید را کنارشان جا می دهم . گلهای یاس رازقی باز شده اند و توی گرمای راهرو بوی خوبی پیچیده . اینجا تنها جایی است که متعلق به من است و کسی باهاش کاری ندارد . کاکتوسها جوانه زده اند . برگهای گلدانها در هم تنیده و بالا رفته اند . تا  از راه می رسم بهشان آب خنک  می دهم با آبپاش زرد رنگ.

من و تنهایی و خانه

به آنا کارنینا فکر می کنم ، حالا از توی آن کتاب دو جلدی انتشارات نیلوفر - اگر اشتباه نکنم - بیرون آمده بود ، و جلوی چشمانم می رقصید . همان کتابی که بهم هدیه دادی . یادم نیست تولدم بود . لابد . چند سال پیش . شاید هم سالهایی دور .خوب . چه اهمیتی دارد ؟ فیلم می بینم . چند تا فیلم دارم که اگر هر روز ببینم دو هفته ای وقتم را می گیرد . قبلش  توی سینما ، حوض نقاشی در طبقه هفتم همان سینمای بچگیم که روزی در آتش سوخت و از آنجا تهران زیر پاهایم بود . حالا یک خانواده محترم مسعود بخشی و آنا کارنینا.باید شام هم درست می کردم . لباسها را می ریختم توی ماشین و چند تا دکمه را می زدم و ظرفها را می چیدم توی ماشین ظرفشویی . به مامانم هم زنگی می زدم و دو سه تا کلمه احوالپرسی . اسامی شاگردهای تازه ام را هم وارد کردم . یکی از دوستان راهنمایی ام زنگ زد و ازم سوالاتی در مورد کلاس لگو داشت ،اینکه بچه اش را ببرد از این کلاسها یا اصولا قرتی بازی است .من هم گفتم بستگی دارد چطوری نگاه کنی.وقتی که پولش هست ، چرا که نه ! بعد هم کلی ماجرای بچه دار شدن همکلاسی های قدیمی مان را تعریف کرد .نیم ساعتی وقتم را گرفت . بالاخره بعدازظهر نشستم و دل سیر فیلم دیدم تا مردخانه بیاید .

بازخوانی

کتابی که سال هفتاد و هفت از مریم مرغ مینایم کادوی تولد گرفته بودم ، اولین سال دوستیمان را از قفسه کتابهایم بیرون می کشم و بعد این همه سال دوباره می خوانم. به بهانه کلاس تازه ای که ثبت نام کردم و تکلیف م خواندن داستانهای چخوف و بقیه نویسندگان رئالیست است . خوب است که از دیشب تا حالا دارم می خوانم . قورمه سبزی شام را گذاشتم که وقتی از لگو برمی گردم باز هم بخوانم . برای توی راهم هم بقیه داستانها را می خوانم .توفیق اجباری خوبی است .