بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

داستان

کلاس داستان نویسی به من کمک کرد که بفهمم من نمی توانم . نه اینکه کلاس بد بوده یا من آدم ناتوانیم . اما باید جایی ، کسی ، اتفاقی به تو بفهماند که بهتر است به خواندن ادامه دهی . در کلاس آقای سناپور چیزهای خیلی خوب یاد گرفتم تا حالا نمی دانستم. طرز کتاب خواندن ، اینکه از جمله ای می توان به منظور نویسنده پی برد . لحظه های خوبی بود که هر گاه در خروج را باز می کردم و نور بیرون می پاشید توی صورتم ، با خودم می گفتم چه خوب که امروز آمدم و حیف از آن روزهایی که تنبلی کردم و نرفتم . در طی کلاس یک داستان نصفه نیمه نوشتم که استاد زحمت کشیدند و با خط خودشان برایم نوشتند و این شد یادگار کلاس برای من .هر گاه از زرتشت پیاده گز می کردم تا ولی عصر و سر حافظ تا خانه ، یک عالم موضوع و ایده به ذهنم می رسید که بنویسم ، اما وقتی می رسیدم هیچکدام خوب نبودند برای قصه شدند . شاید من فقط لحظات را می توانم بنویسم و پرورش آن و قصه نویسی کار واقعا سختی است که سعی دارم پی اش را نگیرم . بسیار ممنونم از استاد عزیز و راهی که باز کردند تا خودم را بهتر بشناسم . راهی باز شد که بهتر و بیشتر مطالعه کنم . کاری که باید ادامه بدهم تا آخر .

درد

این که درد نیست ، همان درد ماهانه است .اما چرا اینقدر درد دارد ؟ اصلا زن یعنی درد . یعنی درد بکشد . این که چیزی نیست . باید آماده شوم برای دردهای بزرگتر و بیشتر . دردی که مثل مار می چرخد و تمامی ندارد . حتی با ژلوفن و هزار تا مُسکن .خواستم که تنها باشم و تنهایی درد ببرم . تا حالا اینطور نبوده . و شاید آخرین بار هم نباشد . درد این نیست که چمبره بزند و بالاخره تمام شود . دردی درد است که درمان نداشته باشد که خدا کند هیچ کس دردمند نباشد .

برای تو ، میس بُرن

تنهاییت را به من بده

به آفتاب ، به ظهر چسبناک تابستان

تنهاییت را ببخش

به باد ، بادی که زیر سایه درخت مهربان خنک تر است .

تنهاییت را بشوی

در آب ، دریا ، حتی گاهی می شود زیر دوش حمام تنهایی را شست و پاک کرد.

تنهاییت را به من بده

به جان ستاره هایی که دیشب مواج بودند ،

به جان همان تنها شهابی که یکهو دلم را برد و آرزوی من را با خودش برد.

تنهاییت را با من تقسیم کن عزیزکم،

مهربانم !

پ ن : دوباره عاشق شدم ، شاعر شدم ، و مدیون تو هستم که هستی و آمدی و ماندی .


تنها یک خواهر شوهر می تواند حال آدم را بگیرد اما چه اهمیتی دارد ؟

شهاب باران امشب را منتظرم . و بی خیال همه این مناسبات و روابط بیهوده انسانی که به انتخاب آدمی نیست .من همسرم را انتخاب کرده ام اما خواهرش و ... را نه و امشب همه دلگیری من با محبش تبخیر شد .

انتظار

اتفاق های خوب منتظرم هستند . یکی یکی . جاده و سفر و سرما و سرعین و مه و خوش گذشتن در تعطیلاتی که مثل چشم بر هم زدن تمام شد .سپس دیدار دوستی بعد از مدتها دوری و دلتنگی . چه خوب بود .بعد هم که قیچی سلمانی موهایم بلوند بلندم را ریز ریز کرد و به باد سپرد و سرم را سبک کرد . و منتظر بعدی هایش هستم . که همیشه بهترینهاست .باران و باد و بهار و ب ...

گمشده

موقعیت کافکایی می گوید که گیر افتاده ایم ، در روزمرگی ، در زندگی هر روزه ، در شب و روز ، در این دنیا گیر کرده ایم و نمی دانیم چرا . سوار کشتی هستیم . به شهرهای مختلفی سفر می کنیم . کسی حال ما را نمی فهمد ، شاید .  شاید هم همسفر ما شود . و تا آخر آنقدر ادامه پیدا می کند تا تنها مرگ بیاید و از این موقعیت ، از این گیر افتادگی رها شویم .تنها و فقط ایمان می تواند انسان را خوش کند به دوست داشتن ، زندگی ، لحظات خوب و فراموش کند که گیر نیفتاده .
و این شبها دارم خداحافظی می کنم و از خداوند می خواهم من را ببخشد . خداحافظی با گذشته ام . نه اینکه بد باشد ، نه . از اینکه نمی خواهم با خاطراتم همراه شوم و از خدا کمک می خواهم به من قدرت زندگی در زمان حال را بدهد .
منـــو به حال من رهــــا نکن
تو که برای من همه کسی
اگه هنــــــوزم عاشـق منی
چرا به داد من نمی رسی
من از تصــــــور نبـــودنـــــت
رو شونه ی تو گریه می کنم
منی که دل بریدم از همــــه
ببین برای تو چه می کنــــم
تمام عمر رد شــــــــدم ازت
ببین کجا شـــدم اسیـــر تو
به پشت ســــر نگــا نمیکنم
که بر نگردم از مسیـــــــر تو
به حد مــــرگ می پرستمت
ولی برای عشــــق تو کمــه
خودت به من بگو بهشــت تو
کجــای این همه جهنــــــمه
منـــــو به حال من رهـــا نکن

شاید

سرگرمی تازه ام ، در خانه  ، به غیر از مرتب کردن و غذا پختن و لباس شستن ، چرخ خیاطی است . هی می نشینم پشتش ، درزها را می دوزم . اگر دستم کج برود بعضی هایشان دوخته نمی شود و آن وقت دوباره چرخ می کنم . کیسه های پارچه ای برای بازی با بچه های کلاس لگو ، چند تا مانتوی نیمه کاره که هر کدام عیب و ایرادی دارند اما بعد می پوشم و هی جلوی آینه راه می روم ببینم می توانم درستشان کنم . شبها از غصه ای به غصه دیگری اشکی می ریزم . گاهی توی خانه ماتم می برد به چیزی که نمی دانم چیست و بعد یادم می رود چکار داشتم . مثلا در یخچال را باز می کنم ولی نمی دانم چه می خواستم یا سمت گلها می روم اما یادم نیست که باید آب بدهمشان . چند شب پیش خوابم نمی برد . تلفن خانه مریم را گرفتم و دل سیر باهاش حرف زدم . خوب بود . خوب گذشت . کاش می توانستم برگردم به گذشته و درزهای خراب را دوباره بشکافم و از نو بدوزم . یا طرح تازه ای ببرم و دوباره درزهایش را بگیرم . گیر کرده ام . گیر کرده ام و نمی دانم جایم درست است در این جایی که هستم یا نه و بعد به خودم سقلمه می زنم شاید هم از سرت زیاد باشد . شاید .شاید .

شکست ، بی صدا

نمی توانم ، نتوانستم . می خواستم بعد از مدتها ، چند تا دوست و همکلاسی قدیمی را کنار هم جمع کنم . اما نشد . دل خودمم شکست . شاید کلمات را نمی شناسم اما بعضی هایشان بسیار دردناک هستند . مثل اینکه به تو بگویند : برو بابا ...
و با دیدن این حرف دلم می خواست بزنم زیر گریه . حتما دل نازک شده ام . اما برای من برو بابا یعنی که برو همه حرفهایت کشک . حرفهای بی اهمیت گاهی چه پر معنا می شوند .