بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزهای آخر - تولدت مبارک -

 همیشه ، یا نه شاید ، بعضی وقتها از شب جمعه ها ، آخرهاش که می شود ، حس اینکه فردا باید بروم مدرسه و صبح زود بیدار شوم یا شاید حس دلتنگی برای دوست قدیمی و دورم دلم را به دلهره می اندازد . یا حتی الان این موسیقی که من را به یاد شبهایی می اندازد که تنهایی در اتاق خانه پدری داشتم تند تند کتاب فریدون سه پسر داشت را می خواندم و گاهی گریه ام می گرفت و دلم برای مجید می سوخت که حسرت خوردن آب تهران داشت و فکر می کرد اگر یک قلپ از آن را بخورد حالش خوب می شود و انگار دلم برای همه کسانی که در غربت هستند گرفت . دلم برای صدایش تنگ شد ، صدای مهربان و شاد و امیدوارش که من را از آن سر دنیا ، سرحال کند . دلم تنگ شد . در انتهای شب ، تنها ، سکوت و تاریکی ، و آخر سال ، مرگ پرسه می زند دور و اطراف اقوام دور و نزدیک و همه را یاد مرگ انداخته و تنشان را مور مور می کند و آنقدر وابسته ام که نمی توانم تصور کنم کسی را از دست بدهم . و عید هم می آید . در راه است و این ابتدای گرماست و من به روزهای گرم تهران فکر می کنم که کارگران شهرداری ، شلنگ آب بدست دارند ، چمنها را آب می دهند و من از گرما ، لبهایم خشک شده ، در ترافیک گیر کرده ام و شیشه تاکسی را پایین می دهم تا خنکی چمنها و بوی هندوانه ای که پخش شده را مز مزه کنم .

مویه

از دیروز ، تصویر دختر موطلایی ، از جلوی چشمام دور نمی شود . می شناسمش ؟ یکی از اقوام دور است . اما می بینمش . گاهی . قَبلَنها . دخترکی که خنده اش همیشه جلوتر از خودش هست . وقتی می دیدمش ، پیش خودم می گفتم این دختر کوچک ، چقدر بزرگ است . فکرش ، روحش و دلش می خواهد با بزرگترها صحبت کند . مودبانه سلام می داد و لبخندش محو نمی شد . حالا به امروز فکر می کنم . آیا امروز هم لبخندش هنوز روی لبهایش هست ؟ نه . مامان می گفت : نمی دونی دخترش چطوری گریه می کرد ! و من اشک از گوشه چشمهام افتاد . حالا تصور می کنم دختری که بزرگ می شود با موهای طلایی و بدون اینکه طعم داشتن پدر را بچشد در این سالهای نوجوانی .پدری که در جنگ آسیب دیده و حالا از دست رفته است و او از امروز فاطمه موطلایی دختر شهید است .

چه کیفی داره!

از صبح آفتاب کمرنگ بیدارم ، مردخانه که رفت چای گذاشتم ، نان و پنیر و خیار ، کره و عسل را درآوردم ، شروع کردم به دوختن کیفهای سفارشی ، و سی دی داستان همراه که ضمیمه ویژه نوروز داستان را گوش می دهم ، لقمه ای می خورم و لیوانی چای می نوشم و کیف می کنم . کیف می کنم . کیف می کنم .

بارون میاد جر جر ، هوا شده به به ، اگه میخاین شاد بشین ...

دور خاله جم بشین !!!

نمی دانم آیا باریدن باران باعث ضعیف شدن مبین نتم شده یا دلیل دیگری دارد ؟ نشسته ام با صدای کم ، سریالهای تکراری شبکه های مملکت خودمان را می بینم ، طبق معمول  مردخانه خوابیده و انگار من شدیداً به این آرامش نیاز دارم ، این موقع شب و خدا را شکر همسایه پایینی هم دو شبی است که با دختر زلزله اش می رود جای دیگر شادمانی کنند . به برکت ترافیک و مترو و اتوبوسهایی که لِک و لِک می کنند ( به قول مامانمم ، آخر باید یک روزی تمام صداهایی که مادرم برای افعال ساخته است بنویسم مثل گاپ و گاپ کوبیدن این روزهای من ) تا برسم به خانه یا بروم سر ِ کلاس ، هم امروز مجله تندیس را خواندم - تندیس هم پر شده از آگهی نمایشگاه و کلاس های هنری و قبلاً انگار بهتر بود - و البته شماره جدید " داستان " را خریدم و آن یکی شماره قبلی را رفتنا تمام کردم . این می شود دومین بار که مجله داستان از گروه مجله های همشهری را می خرم ، امیدوارم که جیبم بتواند یاری کند برای شماره های بعدی . گلهای بنفشه آفریقایی ام بنا را گذاشته اند به گل دادن و ن هم امروز تعریف کرد که فصل گل دادنشان است . امروز یکی از غنچه هایش باز شد و من غرق تماشا بودم .و باز هم گلدانم را بیشتر چرخاندم تا حظش را ببرم . تمام و کمال .

خانه تکانی

برف می بارد بر روی شکوفه های سفید و صورتی .

هنوز هیچ کاری نکرده ام

پنجره ها را نَشُسته ام

آشپزخانه را تمیز نکرده ام

ملافه ها را چنگ نزده و نچلانده ام .

برف می بارد بر روی زمین های گرم .

فقط هر چند ساعت یک بار 

دلم راشسته ام

تمیز کرده ام

چنگ زده ام

و چلانده ام

تا ردی از خاطرات گذشته ام نماند .

برف می بارد و رد پایی نیست .


ای مادر عزیز که جانم فدای توست .

به بچه ای فکر می کنم که از توست ، در درون توست ، از گوشت و پوست و خون توست . و حالا می توانی فکر کنی که دوستش داری یا نه ؟ سالم است یا نه ؟ تکان می خورد یا نه ؟ رشد می کند ، می فهمد ، احساس دارد ؟و همه این سوالها می تواند وحشت بزرگی باشد از ندانستن حال و احوال کودکی که در درون تو رشد می کند ، خدا خیالت را راحت می کند وقتی گاهی لگد می زند به شکمت . همه خوشحالی یک مادر همین درک حس حضور زندگی در درونش است و تمام آرزویش سالم بودن کودکش . وقتی خیالت راحت می شود که بدنیا بیاید و این سلامت را از نزدیک ببینی و لمس کنی و صدای گریه اش را بشنوی . مادربودن . تمامیت یک زن . داشتن یا نداشتن .و هزاران سوال در پیچ و خم این راه بی پایان .

وقتشه ، وقتشه که بگم دوستت دارم . دیر نیست .

دوستی چیست ؟ آیا معتاد بهم بودن ، همیشه بودن است ؟ آیا دوستی نمی تواند فاصله قاره ها را طی کند و همچنان ادامه داشته باشد ؟ نمی شود ؟ دوستی چیست ؟ آیا من دوست خوبی بوده ام و هستم ؟ من چگونه آدمی برای دوستان بوده ام ؟ دوست دارم بدانم . اینکه باشم ، همیشه فقط باشم ، دوستی است یا اینکه بدرد بخور باشم ، همدل باشم ، خوب تر است ؟شاید امشب به میم حسودیم شد که چند ثانیه در آغوش تو ماند و من نگاه می کردم . من نمی توانم دسته گلی که امشب او به تو داد ، بدهم . گرچه که تو ، بهترین ها را همیشه به من داده ای چه مادی چه معنوی . من دوستتر بوده ام یا میم ؟ اما بعد که اس ام اس دادی و من را خواهر خطاب کردی ، احساس کردم من را بیشتر دوست داری و من دیگر به میم حسودی نمی کنم .

امروز درخشیدی . لیاقتت بهتر از اینهاست . همیشه باشی و بدرخشی .

چه بی تابانه می خواهمت

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم
...

بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست

وفاصله تجربه یی بیهوده است

بوی پیرهنت اینجا

و اکنون، کوه ها در فاصله سردند

دست در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

وبه راه اندیشیدن یاس را رج می زند

بی نجوای انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است.

پ ن : با صدای خود شاملوی عزیز

درد ِ دل

دلم درد گرفته است یا نه ، دلم به درد آمده است . درد و دل دارم ، به چه کسی می توانم بگویم ؟ به مادرم ؟ همسرم ؟ خواهر نداشته ام ؟ به دوستم ؟ به همکارم ؟ به فامیل نزدیک ؟ به فامیل دور ؟ به مادرشوهر ؟ هیچ ، هیچ ، هیچ کس نمی تواند درد و دلم را حل کند ، اینکه اینجایی که هستم من را به درد آورده است . چقدر خوب باشم ؟ چقدر خودم را خوب نشان دهم ؟ چقدر دیگر می توانم تحمل کنم و دیوارهای این خانه را تحمل کنم ؟ همسایه ها را ؟ همسایه ها من را می کشند . با نگاه هایشان ، با رفتارهای غیر اجتماعی شان ، با داد و فریادهای شبانه شان ، با تهدیدهایشان ، با شکایت های بیخود و بیجهت شان نسبت به یک تازه وارد که شاید نسبت به آنها برتری دارد .چقدر دیگر باید پول روی پول بگذاریم تا بتوانیم خانه ام را عوض کنم ؟ و از این کوچه های قدیمی که اوایل جالب و قدیمی و نوستالژیکند اما بعد از مدتی ترسناکند ، فرار کنم. ترسم را به چه کسی بگویم ؟ این نفسی که امروز پشت آیفون بالا نمی آمد را چگونه برای کسی تعریف کنم ؟ دلم نمی خواهد در را به روی کسی باز کنم ، دلم نمی خواهد هیچ همسایه ای را ببینم یا نگاهم به نگاهش بیفتد . انگار که من از مریخ باشم و بخواهم خانه های اجاره ای شان را تصاحب کنم ! من کابوس وار دارم گریه می کنم و نمی توانم به کسی بگویم که جانم دارد در این خانه که خودم ساخته ام و دوستش دارم ، بالا می آید . کاش این کابوس زودتر تمام شود و چشمهایم دیگر تار نشوند از اشک . و دلم به درد نیاید و دل درد نگیرم .

پ ن : سرگرمی تازه من

نزدیک است یا دور ؟ نمی دانم

پدرم خواب دیده . خواب دیده، من مرده ام . و او دارد بسیار گریه می کند و وقتی اینها را تعریف می کند ، تمام سالهایی که در خانه پدری بودم و فکر می کردم که دارد اذیتم می کند ، را فراموش می کنم و می روم برایش چای می ریزم و می گویم از حالا شروع کن . از حالا محبت کن ، از حالا باش و ببین که معلوم نیست چه کسی ، کی و کجا می رود .و می دانم آن لحظه چقدر برایش سخت بوده و چقدر دوست داشته که اینها خواب باشد و وقتی از خواب بیدار شده ، چه احساس خوبی داشته که همه اینها یک خواب بیشتر نبوده است .