بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

فصل بیهوده

فردا تابستان می آید . یادت مانده که گرمای تابستان من را آزار می دهد یا فراموش شده ام ؟ و من چه سوالهای عجیب و خنده داری از دکترم می پرسم که او فقط نگاهم می کند و باز من پاسخ خودم را می دهم که خودم باید تجربه کنم . به بچه فکر می کنم و هجومی از سوالها و شایدها و اگرها به سراغم می آید . به بچه دار شدن فکر می کنم و یاد تابستانی می افتم که فردا می رسد و چند هفته ای است که گرمایش را جلو جلو فرستاده و باز هجومی از اضطراب و وحشت از گرما به سراغم می آید و رویاهای زمستانیم آغاز می شود .کاش تابستان خلاصه می شد در سه روز یا سه هفته .نه سه ماه آزگار .

همه می ترستند

همه می ترسند اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم 

و نترسیدیم .


دلم می گیرد ، دلم گرفته است . نگاه غمگین زنی که رها شده . که سالهایی دور رها شده و حالا فهمیده . . . برف می بارید روی کاجها که فهمید دیگر برای زندگی کردن با این مرد ، با این مرد که رهایش کرد و رفت ، سخت است .

چقدر زندگی کردن سخت است از بس که دیگرانی هستند که آزارت بدهند .از بس که کسانی هستند که نظر بدهند . از بس که همه به هم ، بیخود و بی جهت وصلیم . از بس که ...

دلم گریه می خواهد . گریه ای بلند و طولانی . هق هق می خواهم و اشک که صورتم را خیس کند .

بدون امضا با موهای بلند روشن

دیگر روی سرامیک های روشن کف خانه ، رد موهای قهوه ای نیست . موهای بلوند بلوند است که باید دولا شوم و از روی سرامیک بردارم . حالا زمان می برد که به قیافه تازه ام عادت کنم .

از نو

همه خوابیده اند و سکوت است و تیک تاک ساعت دیواری . گاهی اینکه ازدواج کرده ام را فراموش می کنم و تا بیاید یادم بیفتد ، سخت است که باور کنم زندگی دارم ، خانه ای برای خودم و گاهی حتی مردی هست که دوستم دارد و شبها کنارم می خوابد . باورش سخت است . روزهایی که تنها هستم دارم کارهای خودم را انجام می دهم ، یادم می رود . شاید اگر توی اتوبان از مردی سبقت می گیرم و یا پسری در آینه بهم نگاه می اندازد ، همان طور مثل سابق بین محل گذاشتن و نگذاشتنم . یادم می رود ازدواج کرده ام . نه اینکه اینها را کارهای بدی بدانم ، عادتهایم همانهاست .یا خاطره های گذشته ام یا داستانهایی که قبلا ً می نوشتم را دوست دارم دوباره و دوباره بخوانم و همانطور پر شور و هیجان بنویسم . نه اینکه عاشق نباشم ، هستم اما مثل قبل نیست . رنگ و بویی دیگر دارد . شاید هم اگر داشت خوب بود . روزگار طور دیگری بود . هر چه هست راضیم و خوب است . می خواهم مثل قبل خوب بخوانم و بنویسم . از اول .


قبل از اینکه شیر سر برود ، شعله را خاموش کردم ، بوی قهوه می پیچد توی دماغم . یک قاشق عسل می ریزم توی لیوان سرامیکی که بابا از میبد برایم خریده و می گذارم کمی خنک شود - به دستور تهیه شیرقهوه عسل مولود - با اینکه کمی سرماخوردگی زود خوب نمی شود و رهایم نمی کند ، خیلی گرم است ، کولر را روشن می کنم و تن چسبناکم از کمی کار خنک می شود - گذاشتن ظرفها سرجایشان و شستن لیوانها - دارم فیلم لیلا را میبینم . خیلی سال پیش توی سینما دیده بودم . چقدر بازیگرانش فرق کرده مثلاً توی فیلم علی مصفا پله آخر یا اینکه فیلم آخر مهرجویی چه خوبه که برگشتی چقدر فرق دارد با این . مفاهیمی که توی لیلا هست چقدر متفاوت است با این فیلم آخری . تفاوت بیست سال را خوب نشان می دهد .باد تند بوی قهوه را همه جا می پراکند .جای گلدانها را عوض می کنم تا زمانی که نیستم ، آفتاب سوخته نشوند .

بعد از کلاس

یکراست ، بعد از کلاس داستان نویسی عزیز می روم نشر ثالث- از این رو می گویم عزیز که هر بار چیزهای خوب یاد می گیرم و کیف می کنم که تازه یاد گرفته ام چگونه باید کتاب بخوانم و البته که تنبلم و کمتر می نویسم و تقصیر خودم است -فروشنده، خشم و هیاهوی فاکنر را با ترجمه صالح حسینی بهم پیشنهاد می کند که ترجمه خوبی است . خدا کند همان باشد که مورد نظر کلاس است .بعد از آن مترو سواری بعد از مدتها از هفت تیر تا بازار . توی بازار پیرمردی با موتور می چرخید . پیشانی بند لااله الا الله داشت . روی پیراهنش نوشته بود . من نصیری نوکر مردم هستم با رنگ سبز و زیرش کمی ریزتر نوشته بود : نامزد ریاست جمهوری . سوت می زد و عده ای هم جوابش را می دادند . آفتاب توی چشمم بود تا خانه . و هلاک شدم از گرما .وقتی رسیدم گلدانهای تشنه ام را سیراب کردم و وقتی دقت می کنم می بینم رشدشان بسیار عجیب است مخصوصاً نوعی از کاکتوسهایم که احساس می کنم روزی دو برگ می دهد . بعد هم می نشینم پای تلفن و هی حرف می زنم زیر باد کولر و مولتی ویتامین حل می کنم توی آب و می خورم . شاید گرفتگی صدایم برطرف شود . تا مردخانه بیاید دارم باز هم حرف می زنم . از این تلفنها که دوستش دارم نه از آنها که مجبور باشم . قورمه سبزی هم بار گذاشته ام . خدا کند خوب از آب درآید . تا مردخانه  برود برای فردا شیر بخرد، تند تند می نویسم .

خانه

به یاد ندارم ، بلاگ اسکای خراب شده باشد . فقط یکبار 5 دی 82 ، وقتی در بم زلزله آمد مدتی خراب شد تا الان که برایم پیغام گذاشته اند که 14 خرداد تا 48 ساعت نمی توانم به روز کنم و چیزی بنویسم . شاید اگر خراب نمی شد ، دلم نمی خواست چیزی یادداشت کنم اما حالا آن موقع نمی شود .من اینجا را دوست دارم .

چه ساده ام من !

فقط می توانم نیمه شب تا صبح غمگین باشم و فکر کنم که چه آدم ساده ای هستم و نمی توانم این عینک ساده بینی خودم را بردارم و طور دیگری آدمهای اطرافم را ببینم و فکر کنم که چه آدمهای دو رو و متظاهری هستند . چه لزومی دارد ؟ آیا اگر به من بگویند من زشتم یا بد رفتارم یا چه می دانم من را نقد کنند ، من از آنها متنفر می شوم ، چه بسا الان بیشتر حالم از این مدل آدمها بهم می خورد که جلوی تو می خندند ، از تو تعریف می کنند و پشت تو همیشه تو را متهم می کنند و تو را بد جلوه می دهند . نمی توانم . نمی توانم درکشان کنم و ترجیح می دهم با آنها هم کلام نشوم .آدمهایی که با تحصیلات دانشگاهی هم نتوانسته اند شعور و معرفت انسانی را کسب کنند . تاسف می خورم .

فرصت

دیشب وقتی طوفان شد و داشتیم تند تند زیر قطره های باران می دویدیم که خیس نشویم ، خودمان را انداختیم توی خانه آو تا بالاخره اجرای لابیرنت را در زیرزمین آنجا ببینیم . با دو تا بلیط سفارشی . و چقدر یکهو همه دنبالت می گردند و بهت زنگ می زنند و موبایلت در دسترس نیست. خوبه که وقتی هایی به کسی نگویی کجا می روی حتی مامانت . اما قصدی در کار نبود که اصلا یادم نمانده بود .توی نمایش ، خیلی جایی برای نشستن نبود و من و مردخانه به دنبال هم ، گاهی او جلوتر و برعکس ،دست همدیگر را می کشیدیم و به دنبال بازیگرها می رفتیم تا صحنه های مختلف را خوبتر ببینیم . بوی نم می آمد و کف آنجا شن بود . شن نرم و خیس . مثل لب دریای شمال . کیف داشت و فقط یک نفر بود که جلوی دماغش را گرفته بود . جالب بود و همانطور که شیرین گفته بود آرابال خوب توانسته بود فضای سیاسی آن سال های اسپانیا را در یک خانه کوچک نشان دهد .
حالا یک کتاب به دیگر کتابهایم اضافه شد . گل سرخ برای امیلی ویلیام فاکنر و بقیه داستانهای کوتاهش . فرصت . فرصت می خواهم برای خواندن .