*به "ن" که شیرفهمم کرد زَن بودن مزه ی دلستر کلاسیک میده.همونقدر گه.کاریشم نمیتونی بکنی.تا تهِ استکانو مجبوری بدی بالا.

بالاخره آن روز از راه رسید.روزی که مرجان بعد از اینکه از شرکت آمد،دیگر نگرانِ ظرف های از دیشب مانده توی سینک نشد.مقنعه ی کهنه ی سرمه ای اش را انداخت روی کاناپه و شلوارِ اونیفرم شرکت را هم درآورد و همانطور با پای برهنه و مانتو و جوراب پارازین رفت سر یخچال و آب خورد.بعد از سبزی پلوی دیشبی یک بشقاب برای خودش کشید و توی ماکروفر گذاشت و چون تنِ ماهی پیدا نکرد،رفت سراغِ دوتا سوسیس آلمانیِ ته بخچال و سرخشان کرد و گذاشت توی بشقاب و فقط هم یک قاشق برداشت.چند قاشق سرپایی سبزی پلو با سوسیس خورد و خنده اش گرفت.بشقاب را روی میز گذاشت و خندید.بعد هم مانتویش را درآورد و کفِ آشپزخانه ولو کرد.دوباره بشقاب را برداشت و پا برهنه،با شرتِ صورتی کمرنگ و تاپِ زیر مانتوی سبزِ خیس از عرق و جوراب نازکش توی راهرو قدم زنان  غذا خورد.دستِ آخر تصویرش را توی شیشه ی بوفه ی ظرف های جهازش که توی راهرو بود،دید و خجالت کشید.رفت اتاق و دامن قهوه ای اش را پوشید و جورابهایش را درآورد و ردِ کش جوراب را روی مچ پایش خاراند و بعد به خوردنِ ادامه ی ناهارش،همچنان قدم زنان، ادامه داد.
ناهارش که تمام شد بشقاب را روی همان چند ظرفِ دیشبی گذاشت و رفت توی اتاق خواب از بین سی دی های موسیقی شوهرِ مرده اش یک آلبوم درآورد و گذاشت توی دی وی دی.آهنگ خارجی بود،زیاد نمیفهمید.ولی ریتمِ شادی داشت.توی شیشه ی تلویزیونِ خاموش به صورت خودش نگاه کرد.موهایش درآمده بودند و هنوز وقت نکرده بود رنگ کند.نصفش قهوه ایِ فندقی و نصفش مشکی بود.گیره سرش را باز کرد و سنجاق های ریز مشکی را هم از لای موهای عرق کرده و بهم ریخته اش کشید بیرون.چند سالش شده بود؟به چهل رسیده بود؟
رفت جلوی آینه.لاغر تر شده بود.به شکمش دست کشید.به سینه هایِ بی سینه بندش که هنوز کامل آویزان نشده بودند نگاه کرد و ناشیانه با ریتم موسیقی ای که پخش میشد رقصید و زل زد به نیم رخِ باسنش.بعد دوباره رقصید این دفعه به پاهایش نگاه کرد.ساعد هایش که موقعِ بیست سالگی بخاطر چاق بودن کفری اش کرده بودند آب رفته بود.دامنش را داد بالا و به پاهایش که از ران به بالا موهای زائدش را نزده بود نگاه کرد.پوستش هم نازک شده بود و چند تا مویرگ بنفش از زیر پوستِ رانش معلوم بود.آهی کشید و رفت توی آشپزخانه زیر سماور را زیاد کرد و دیگر نگران نبود که سر ظهری آقا ابراهیم قرار بود بیاید دریچه ی کولر اتاق را نگاهی بیندازد و الان سینه بند سفیدش افتاده بود وسطِ اتاق و دستگاه اپی لیدی اش هم هنوز روی میز بود.
موزیک همچنان پخش میشد و مرجان بی هدف توی خانه راه میرفت و هرجای خانه که تصویرش قابل رویت بود،خودش را ور انداز میکرد و توی ذهنش خالی بود.خالیِ خالی.یک خاطره ی قدیمی توی ذهنش داشت که  یادش نمی آمد چه بود.انگار آن یک خاطره را برداشته بودند و جایش خالی مانده بود.راه میرفت و فکر میکرد و سعی میکرد با ریتم موزیک برقصد.اصلا چه باعث شده بود که بفهمد خاطره ای وجود داشته و او به یاد نمی آورد؟توی راه کسی یا چیزی را دیده بود؟یکی از همکارهایش یا آدمهای توی خیابان حرفی زده بودند که مرجان اینطور آشفته بشود؟هیچ چیز نمیفهمید جز جای خالیِ یک اتفاقی که یادش نمی آمد.صدای موسیقی توی گوشش می پیچید و دلش کم کم داشت به هم می پیچید.یکهو استرس گرفت.بوی روزِ تصادف آمد.دقیقا بوی سوختگی و بنزین و عطر شوهرش.بوی سرگیجه و تهوع آمد.بوی درد هم آمد.دلش بیشتر می پیچید.بعد یکهو بوی الکل آمد.مرجان سرش را گرفت بین دوتا دست هایش و یادش افتاد که زنی که به او آمپول مسکن زده بود اونیفرم صورتی کمرنگ تنش داشت.رنگِ مریضی بود.یادش افتاد روی تخت اورژانس احساس کرده بود مثل بچگی هایش دارند شربت سرفه را به زور به خوردش می دهند.همه می گفتند بی هوش بوده.تا چند روز بعد از تصادف.ولی صدای تیز زنِ پرستار توی سرش بود و نمیتوانست بفهمد چه میگوید.
کسی در زد.هول شد.دی وی دی را خاموش کرد و بعد لای در را باز کرد.آقا ابراهیم بود.با پسر بچه اش.
-حاج خانوم خوب هستین؟
-من؟آره خوبم.
-به زهره گفت بودین دریچه کولر مشکل داره امروز ظهر بیام چکش کنم.
-بله.دستتون درد نکنه.یه لحظه دم در تشریف داشته باشید الان میام.
تند تند از توی راهرو و پذیرایی مانتو و مقنعه اش را برداشت و چپاند توی آشپزخانه.بعد رفت توی اتاق که چادر نماز بردارد،سینه بندش را دید.خواست برش دارد که پایش به تخت گیر کرد و افتاد زمین.دماغش را به زبریِ فرش کهنه ی اتاق مالید و بعد چندتا قطره ی اشک ریخت پایین.



*مودیلیانی