بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کرونا و پدرم

بابا جور عجیبى شده است، مهربانتر و آرامتر از قبل. کسى بهش گیر نمى دهد. لم مى دهد روى مبل و توى موبایلش بالا و پایین مى کند. تمام کلیپها را دانلود مى کند و با صداى بلند مى بیند. ساعت دو اخبار مى بیند. پیامها را در گروه هاى مختلف مى خواند و اگر تکرارى باشد تذکر مى دهد. بعد از ناهار چرت مى زند. این روزها که بازار نمى رود ، خیلى کم از خانه بیرون مى رود. گاهى برای خرید. چند روز پیش که رفته بودم ببینمش، یکهو بهم نزدیک شد، دستش را آرام روى سرم کشید. نمى دانم شاید ذکر مى گفت. عجیب بود. وقتى به خانه شان مى روم دلم مى خواهد بغلشان کنم اما نمى توانم. قبل از اینکه برای سیزده بدر برویم  پیششان بهم زنگ زد، به خاطر مادر ده روزى بود نرفته بودم. دلم کباب کوبیده مى خواست. گفت سیزده بدر بیا اینجا مى خواهم جوجه درست کنم. گفتم کباب کوبیده. دیدم رفته کلى گوشت خریده و مامان را واداشته همه را چرخ کرده و گوشت کباب را آماده کرده. دلم قنج رفت. یعنی به خاطر من کرده بود؟ 

دلم مى خواست قلبش را ببوسم. فرداش دیدم یک ده تومانى برداشته دور سر من و دخترک مى گرداند و مى اندازد صندوق صدقات خانه شان.بعد نوبت مامان شد. از کیف خودش پول درآورد.

چرا اینها با دل آدمى این طور مى کنند؟ 

هربار که می روم با خودم کیک مى برم. آن دفعه کیک هویج بود و این دفعه شکلاتى. هر بار که مى خورد مى گوید این دفعه خیلى خوب شده.

و من مى گویم از این به بعد همین دستور را مى پزم.

سرگرمیش این روزها بازی حکم  آن هم در موبایل. یارش علی است و با هم در لیگ فامیلی شرکت می کنند. گاهی می برند ، گاهی می بازند. بعد دانه دانه تصویری زنگ می زند به دوست و فامیل. برادرهایش، خواهرهایش. یا تلفن برمی دارد به خانه باجناقهایش زنگ می زند ببیند خانه هستند و خودش در جواب می گوید کجا می خوای باشم، حبس خانگی یا قرنطینه خانگی. 

بابا مى گوید از کی تا حالا یک قرون کار نکرده اما براى خرید کم نمی گذارد. نگران مهندس است. حالش گاهى بدتر از قبل مى شود. اما به روى خودش نمى آورد و با صداى بلند مى گوید : باباشی من کیه؟

من و دخترکا و مامانم در رقابت با هم چهارتایی مى گوییم من ن ن

تعلیق کرونایى

امروز رئیس مان که براى اولین بار بود چشم در چشم مى شدیم جلویمان نشست و در هواى بهارى با درختان سبز و حتى شکوفه ها که قلبم را لبریز مى کرد ، گفت تعلیق شدید.

و بعد با بغضى که قورت مى داد و لبخند تلخى که مى زد و ته دلش امیدوار بود به راهى که خدا براى همه مان باز خواهد کرد، با مربى ها حرف زد. پانزده سال معلمى و کار آموزش او را زمین نزده بود که این بار کرونا کار و بارش، سه دفتر را مى خواهد به حالت تعلیق دربیاورد.


لبخند مى زدیم و نور آفتاب چشممان را تنگ مى کرد اما ما هم با او لبخند مى زدیم. ما هم انگار ته دلمان خالى شد. 

دوباره کى رنگ مدرسه را خواهیم دید؟

دوباره کى صداى بچه ها و بازى ها بپیچد در حیاط مدرسه؟؟


نشسته بودیم و از جایى کمى آن طرفتر صداى ویلون ناکوکى به گوش مى رسید که الهه ناز مى نواخت اما گوش نواز نبود.

همسایه ها هم سکوت کرده بودند و از دیگر نبودن بچه ها غصه شان مى شد حتما.


دارم فکر مى کنم قبل از اینکه معلم بودم چیکار مى کردم باید کارهاى آنلاین را شروع کرد.

ما که خودمان حل مسئله را به بچه ها یاد مى دهیم.

کرونا نوشت٢

براى سیاوشم که این روزها بدنیا آمده و بهترین خبرى بود در این روزهاى بى سامان قرنطینه.


سیاوشم از خیلى قبل منتظرت بودیم. از وقتى که پدر و مادرت با هم آشنا شدند ، نه از وقتى که من با مادرت آشنا شدم به بهانه قرض گرفتن دوربین عکاسی برای درس عکاسی یک . آن موقع دوربین دیجیتال داشتم اما آنالوگى که بتوانم عکس بگیرم و عکسهایم را چاپ کنم نداشتم و به طرز معجزه آسایى مامانت را دیدم و او که هنرستانی بود، دانشجوى پارچه و لباس بود مثل دوستى هزار ساله جلوى راهم سبز شد. و دوربین بهانه اى شد براى دوستیمان. بهترین عکسهاى دنیا را در دو ترم با دوربین مامانت گرفتم و بعد نوبت دیدن پدرت بود که او هم دانشگاه ما قبول شده بود. و بهانه پشت بهانه. در تاریک روشن کلاس سفالگرى دوستى و آشنایى ها جوانه زد. و از همان سال ٨٦ یا بعدتر یا قبلتر.

و خوشبختى من دیدن خوشبختى شماها بود وقتى دخترک یک سالش شد، در حیاط سبز با لباس سفیدت دلبرى مى کردى.

و حالا وجود تو برکت عشق این سالهاست.

عشق با آدم چه ها نمى کند!

عزیزدلم در این روزها که آمدى امید و شادى و عشق دوباره آوردى.

متبرک باد نام تو، 

پسرکم 

دستهایت را مى بوسم از راه دور.

دلم براى دیدنت قنج مى رود.

کرونانوشت

بیدار شدم و با حجم عظیمى از ظرف روبه رو شدم، وقتى اینهمه ظرف می بینم نوشتنم می گیرد. هی حرف می آمد کلمه می آید که بنویسم. بعد دستم خیس است و پر از کف. چطور مى توانم بنویسم. باید توى ذهنم تایپ کنم. تند تند و یک نفس. دو تا ماهی تابه، یکى ساده و یکى دو طرفه و در واقع می شود سه طرفه. یک قابلمه، تعداد زیادی لیوان و قاشق و بشقاب که مقدار زیادیشان در ماشین ظرفشویى هستند. بعد کارهایى که تا الان انجام داده ام را می شمرم. یک لحظه در آینه خیره مى شوم و به خودم زل مى زنم. به خودم که یک ماه و بیست و سه روز است ، مدرسه نرفته ام، پیاده روى نرفته ام، خرید نرفته ام، سینما و کتابفروشى نرفته ام. بعد لبخند مى زنم به خودم و خودم را مى بخشم به خاطر عصبانیتهایم و داد زدن هایم وقتى گیر کرده بودم در خودم و هى مى خواستم خودم را تنبیه کنم و زجر بدهم که چرا همه چیز سر جایش نیست و چرا چنان و چنین نیست. بعد خوشحال مى شوم که با دنیاى تازه اى به اسم پادکست آشنا شده ام و هر چه مى شود هدفونم را مى گذارم در گوشم و به آدمها و صداهایشان گوش مى دهم . به داستانها و ماجراها ، به تاریخ و شاهنامه. و روزم را شب مى کنم و گاهى وقت کم مى آورم. تنظیم کرده ام که هر روز مقدارى از کتابها را بخوانم، قسمتهایی از پادکستها را گوش بدهم، بنویسم و فیلم ببینم. بعد از کف زدن ظرفها نوبت دعواکردن است، چرا این را گفتی و نگفتی ها. چرا سکوت نکردی؟ چرا اینطور گفت و این گفتگوى ذهنى لعنتی که دائما وقتی پادکست گوش نمى دهم توى گوشم است.

وقتى بیدار شده بودم در خواب با کسی دعوا کرده بودم چون سهم من را از زندگى فقط شش دلار مى دانست و من داشتم از عصبانیت منفجر مى شدم. دلم مى خواست بترکم از عصبانیت. خوب شد خواب بود. وگرنه نمى دانم چه اتفاقى مى افتاد.

چقدر حرف داشتم که بنویسم موقع ظرف شستن اما همه اش پرید ، الان که دیروقت شده و دارم به زندگى توران خانم میرهادى گوش مى دهم، باز هم یک عالمه ظرف شسته ام ، جمع و جور کرده ام تا صبح که بیدار مى شوم دیگر این همه حرف نداشته باشم براى نوشتن.

دیروز که بیست و پنج فروردین بود وقتی بیدار شدم با خودم گفتم چرا تمام نمى شود؟ باورم نمى شود اینهمه در خانه بوده ام، یعنی خدا خواست که من خانه اى داشته باشم که وقتى کرونا مى آید من در خانه ام آرامش داشته باشم حداقل براى چند ساعت. و خدا را هزار بار شکر مى کنم. تختم را هر روز مرتب مى کنم ، گلدانهایم را هر روز چک مى کنم، تکلیفهاى دخترک را کمابیش حل مى کنیم، وقتى به حرفهایش گوش مى دهم باورم نمى شود که یکهو این همه بزرگ شده و چه حرفهایى مى زند از روى شعور و فهم.

دیشب به هم نامه مى دادیم ، من داشتم مى بافتم نخ به دور نخ مى پیچیدم و او در خانه خیالى اش که با بالشهاى مبلها درست کرده بود، آشپزخانه خیالى و حمام خیالى و بالکن خیالى و کتابخانه خیالى و هر کدام وسایلى دارد که این خیال را واقعى مى کند از اسباب بازى هایش و از وسایل واقعی خانه. مثلا مى خوابد و من باید قوقولی قوقو بکنم تا صبح شود. او لباس خواب را عوض مى کند و پیراهن مى پوشد. دست و رویش را مى شوید. صبحانه خیالى ، ناهار و میان وعده خیالى، یک روز دانشگاه خیالى و یک روز مدرسه خیالى، همه این بازى ها را مى کنیم و او همه این بازى ها را مى کند.

دیشب صندوق پست براى خانه اش درست کرد. برایم نامه مى گذاشت درون صندوق پستم و او برایم کاغذ مى گذاشت و انتظار نامه من را مى کشد. من کاغذ را تا مى کنم درونش نقاشی یک دختر را مى کشم و زیرش مى نویسم آی لاو یو، بعد یک قلب را روی درش مى کشم به جای استیکرش.

در نامه بعدى برایش گل با خورشید و بعدى تکلیف زنبور و گل را برایش مى کشم تا زنبورها به گلها برسند.

همینطور بازى مى کنیم. او درون نامه ها برایم پول مى فرستد، مى گوید شاید لازمت بشود. 

و من به بازى ادامه مى دهم.

دارم به زندگى نامه توران خانم میرهادى گوش مى دهم. کاش منم بتوانم یک توران بشوم.

امروز فهمیدم کتابها و داستانهایی را که مى خوانم و مى شنوم باید حتما خلاصه نویسی کنم تا یادم بماند.ازم مى پرسد 

کى دوستت داره ؟

و من مى گویم تو

کى عاشقته؟

تو

و من نمى دانم این جمله ها را از کجا یاد گرفته و من را بوسه باران مى کند.


به هاله گوش دادم و نوشتم .

باز هم مى نویسم.

بیستمین روز سال و نمی دانم تا کى این وضعیت ادامه دارد. خوبم و ادامه مى دهم. کار مى کنم. کتاب مى خوانم. به حرفها گوش مى دهم و پادکست گوش مى دهم.

دیگر این نوشته را نمى خوانى،

یک ابر بزرگ ایستاده بالاى سرم شاید چند لحظه دیگر برسد آنجا که تو هستى.


من از گفتن آنچه در نداشتن دوستیت بر من گذشت و مى گذرد نمى ترسم.

خالى و تنها شدم. من چقدر دوست صمیمى دارم؟ تقریبا هیچ.

و حالا از هیچ هم خالى تر شده ام. خیالم راحت است که دیگر رنجى از جانب من نخواهى دید. با همان دوستان خوبت خواهى بود. هر سال کسى را کنار گذاشتى و از نیمه تابستان پارسال هم نوبت من شد. من هم جزء لیست کسانى رفتم که تو دانه دانه اضافه مى کردى.

حالا هر وقت رعد و برق هاى بلند مى شود یادت مى کنم چون تو مى ترسى. 

یا وقتى لاک مى زنم. تو خوب لاک مى زنى. یا وقتى یک کار تازه انجام مى دهم تو همیشه اولین نفر بودى که تشویقم مى کردى و بهم دلگرمى مى دادى.

حفره بزرگى است. من با تو خاطرات زیادى دارم. من تنها شده ام. تنها از دوست واقعى. من همه را دورا دور خوب دوست مى دارم و خوب رفتار مى کنم اما از نزدیک خیلى هم بدرد بخور نیستم. براى همین نیستى.

روزى که برف مى آمد و از مدرسه پیاده آمدم تا سر کوچه تان ببینم ماشینت هست یا نه. بهت زنگ زدم که برویم صبحانه شاید جورى تلافى محبتهایت را کرده باشم اما جواب ندادى. بعد از چند ساعت گفتى سرکلاس بودى . و من غمگین تا در پارک رفتم و لیز خوردم . بعد دوباره برگشتم تا میدان. براى دخترم چند تا استیکر خریدم و باز پیاده تا خانه رفتم.

همه آن روز بغض بودم. من دیگر دوستت نبودم چه برسد دوست صمیمى.

من تمام شدم. من از شنیدن بوى عطرت، شنیدن موسیقى هاى منتخبت، دیدن روى ماهت، شنیدن صدایت وقتى خوشحالى و مى خندى ، وقتى ناراحتى و غمگینى و اس ام اس ها، پیامها و نگرانى هایت و حتى آغوشت محروم شدم.


 و دیگر راه بازگشتى نیست.

ممنون که خودم را به خودم شناساندى.

مراقب خودت باش.


دیگر صداى باران نمى آید.

چهارهمین روز سال نود و نه

امروز سیزدهمین روز بهار است و من دلم براى شما بیشتر از همیشه تنگ شده.

همه خوابیده اند و من در این خلوتى شبانه خوابم نمی برد.

امسال عید،بعد از مدتها، هر سه در خانه بودیم و من سعى کردم حرف بزنم. حرف زدیم و به آرامش رسیدیم. حرف زدیم و گاهى با کلنجار رفتن به آرامش رسیدیم.

کارهاى مشترک انجام دادیم. بازى کردیم.

بالکن کوچک خانه را شستیم و نشستیم بازى کردیم ، کیک و چاى خوردیم.

تقسیم کار کردیم ، کتاب خوندیم. تلویزیون تماشا کردیم و خندیدیم. 

اخبار نگاه کردیم و هى اعداد را نگاه کردیم.

فهمیدم مى توانم طورى پیش ببرم که هم خودم در آرامش باشم و هم بقیه. با حفظ کارهایی که خودم هم دوست داشتم و انجامشان دادم.

نقاشی کردم، دوختم، کتاب خواندم، پادکست گوش دادم، فیلم دیدم. دیر خوابیدم، زود بیدار شدم. 

بعد از هشت سال روزهاى بهترى را از قبل دیدم. که باز هم مى تواند بهتر و بهتر شود.

نمى گویم که خوشبختتر از قبلم اما حداقل مى دانم تمام سعیم را کردم که براى دخترم و خودم حداقل آرامش را فراهم کنم. 

بهم گفتید بنویسم اما ننوشتم. ولى حرف زدم و بیشتر از قبل حرف زدم و آرام بودم.

خواستم بگویم خوبم.

امیدوارم خوب باشید.


در سیزدهمین روز بهار.

بالکن


نوشتم بالکن که یادم نرود دخترم با ذوق و شوق از اینکه این ویلا را داریم.، حرف مى زند.

اوهوم

حالا در این روزهاى دورافتادگى از عالم و آدم 

از اینکه تا صداى حزن انگیزى می شنوم اشکم روان و جارى مى شود،

از دیدن پرستارها و دکترها،

از دیدن امین حیایی وقتی ماسکش را مى زد به صورت دختر در فیلم اخراجیها،

از دیدن حمید هامون و ورقهایش که در هوا پخش مى شود.

از شنیدن صداى وحیده که این همه انرژى دارد از آن سر دنیا.


از خواندن ها و ننوشتن ها.

از اینکه حالت را نمى دانم اما مى گویم خوب است، خوب هستند. خوب مى مانیم و طاقت مى آوریم.


وقتى راوى کتاب شفاى زندگى مى گوید رها کن و ببخش من دو نفر را در لیستم مى آورم و رها مى کنم.

امیدوارم من را ببخشند. دیگر راحت مى خوابم و نود و هشت را بستم و گذاشتم کنار.


به قول ویو قرار نیست تا آخر عمر دوستى را نگه داشت.

دفترم را برداشتم و د هر صفحه جداگانه نوشتم :

1.Things I m good at

2.Things I m not good at

3.Things that make me happy

4.Things that make me sad

5.Small achievements 

6.Change perspective 



حالا باید بنویسم ، بنویسم و بنویسم.


بالکن را تمیز مى کنیم ، سه تایی.

گلیم می اندازیم.

گلدانهایی که باید مى آوریم و مى چینیم بر لبه ها، در بر آفتاب و آسمان.

به صداى پرنده ها دل مى سپریم.

من کتاب مى خوانم و دخترک در اتاق ویلاى خیالش، در آشپزخانه ویلاى خیالیش در کنار عروسک و کتاب و کوله که از اتاقش برداشته و با خودش آورده بازی مى کند.


ما بازى مى کنیم. و این بار حالمان خوب است.


ناداستان "خانه " را خواندم و نوبت قصه خانه خودم است.

اول خدا را شکر که خانه دارم .

دوم را بعدا مى نویسم.




بالکن خانه ام

در این موقعیت  آدمها را مى شناسم.

 هر روز به مامان زنگ مى زنم.

از خودمان مراقبت مى کنیم. و این دنیا است که مثل آشوبى شده که همه بهم ریخته شده اند.

مى گفت اگر یک ماه کل دنیا تعطیل باشد درست مى شود.

درست بشو. لطفا زودتر درست شو.

آدمها به راحتى دروغ مى گویند و بر دیگران خورده مى گیرند. خنده دار است. جمع کنید بساط دورویی و دروغگویی. البته من صبرم زیاد است و بالاخره آن روز خواهد رسید که دروغگویی هایتان را بهتان نشان می دهم.