بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پل گیشا

پل گیشا دیگر نیست که ماشینی از رویش بتواند عبور کند.

دارد تمام می شود و خاطره اش می ماند.

مثل دندانی که می کشی و جایش خالی می می ماند .

پلی ٤٥ساله ای که محلی بوده برای آدرس 

دادن یا قرار گذاشتن، 

موقعی که ریاضی می خواندم تقریبا هر روز با اتوبوس از زیرش رد می شدم.

گاهی با تاکسی برای رفتن به انقلاب از رویش با صدای تق تقی که مخصوص پل بود می گذشتم.

قرارهایمان به خاطر دانشکده مدیریت و روز کودک سال هشتاد و سه در دانشگاه مریم. دیدن احسان علیخانی وقتی هنوزمعروف نبود. و تنها عکسی که از ما مانده از آن روز.



آدمها هم مثل هر چیزی تاریخ دارند، زمان رفتن هر آدمی مشخص است، 

و چهل و پنج سالگی هم عدد خوبی است.


حالا قرار که می گذاریم باید بگوییم پل گیشای سابق.


حسن آباد

میدان حسن آباد هم سوخت.


می دانی تمام ساختمانهای قدیمی این شهر قرار است بسوزد.

ساختمانهایی که درونشان انباشته از خاطرات قدیم است.

ظرفیتشان تکمیل می شود و نمی توانند دیگر تحمل کنند و از درون گُر می گیرند و دود می شوند و می روند هوا.


کامواها به کنار 

،کامواهای مدل به مدل و رنگارنگی که هر وقت از کنارشان رد شوی ذوق بافتن به سراغت می آمد.


ساختمانهایش نیز سوخت.

همان گنبدهای کوچک طلایی که چهار طرف میدان بود.


چه می شود کرد؟

در شهری زندگی می کنیم که دوستش داریم ولی کاری برایش نمی شود کرد.


انقلاب گردی

امروز گرمای ٤٣ درجه را با گوشت و پوستم لمس کردم.

مثل یک بستنی آب شدم.

دوبار لباس عوض کردم و حتی نزدیک بود سه بار. از هفت و نیم نور خورشید را با عینک دودی پوشاندم.

و بعدازظهر هر چه صبر کردم هوا تاریک نمی شد که از خیابانهای تفتیده تهران دل بکنم.

از خیابان دانشگاهم ، از کوچه کلاس طراحیم، از ساندویچی محبوبم، از تماشاخانه جدیدی که جای جذاب و هیجان انگیزی بود. 

از کافه شیشه ای ایستاده که شیرینی هایش معروف است و پوسترهایش محصورم می کند، از کارمندانش که خیلی بامزه پذیرایی می کردند. 

از دستفروشها کتاب های دوهزار تومانی، از انتشارات خوارزمی که هنوز قرار است تو برسی و دیر کرده ای.

تو دیر کردی. من همه کتابفروشی ها را به خاطر سپردم و نصف کتابهای دستفروشها را خوانده ام. 

برایت عکس انتشارات نیک را می فرستم و تو اصلا یادت نیست. تو ده سال است از این خیابان رد نشده ای و بهت حق می دهم حالا که یک انتشارات تازه به جایش آمده.

از این خیابان نمی شود دل کند حتی اگر تابستان باشد و زمین و زمان چسبناک باشد.


به خانه که می رسم دستهای سیاهم از گشتن در کتابهای دست دوم و ذوب شدگی روز را زیر دوش شستم.


و بالاخره هوا تاریک و کمی خنک شد.

پنج شنبه ٢٧تیر

پنج سالگی

به سِلما نگاه می کنم که چگونه کارتون جودی ابوت را تماشا می کند، آنقدر درگیر کارتون شده که دلش می خواهد با جودی حرف بزند، من ِ پنج ساله چگونه بوده ام؟


این همه با احساس بودم؟

آیا شعر می گفتم؟ آخر سِلما خیلی زود شعرها را حفظ می کند و خودش شعر جدید می گوید،

این همه نقاش بوده ام؟

سِلما هر روز جذابتر از روز قبل نقاشی می کند،

این همه خلاق بوده ام؟


قصه های عجیب و غریب تعریف می کند. دوست دارد کیک درست کند و خودش رسپی های جدید اختراع می کند. کاردستی درست می کند، پر از رویاست، موقع تاب سواری سرش را عقب می دهد، چشمانش را می بندد. به ستاره ها که نگاه می کند می خواهد آنها را بگیرد( این کار را نوریسا هم دوست دارد)

این بچه پر از شگفتی است و من ساده عبور می کنم و می گذرم، گاهی حتی نادیده می گیرم.


می ترسم.

می ترسم من هم در لیست کسانی رفته باشم که ترکشان کردی.

بعد از سالها که دلم می خواست قبل از غروب را ببینم حالا به آرزویم رسیدم.

فیلم عاشقانه ای که در یک روز اتفاق می افتد.

سه صبح است و خوشبختم.

کاش بفهمم که تو هم بیداری.

لم داده ای داری فیلم می بینی. کتاب می خوانی یا نمایشنامه می نویسی.

باد خنک می وزد و بوی یاسهایت-٤٥ تایشان- پخش شده. آخ فقط جای من خالی است.

هی منم بیدارم.

دلم برایت تنگ شده. این جمله است که شاید تا سالها بعد هم بگویم. تو یک دست نیافتنی برای من هستی.

دارم فایل صوتی درباره سایه گوش می دهم که برایم جدید است. کاش می فرستادم که تو هم گوش می دادی. کانال تلگرام https://t.me/myblueworld

دروغ

دروغ

دروغ

چقدر دروغگویی راحت است، و هر کسی از نظر خودش راستش را می گوید. و زندگی پر شده از راست نماهایی که دائما در حال دروغگویند.

امشب در خانه هنرمندان به دنبال تو می گشتم. کور شوم اگر دروغ بگویم!