بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب داشتم چیزی می نوشتم با گوشیم که هنگ کرد و الان گوشی ندارم. خوب بود. تا قسمت ده سریال را دیدم. و کلی فرانسه خواندم.

حرفى به من بزن من در پناه آفتابم(۱)

چه مى دانستم میز مى شود فاصله بین ما. فاصله اى که از اول تا آخر بود. من وقتى که عاشقت شدم تو پشت میز نشسته بودى. چشم دوخته بودم به دهانت، ببینم چه مى گویى. جوان بودم و مشتاق شنیدن و دهانم باز مى ماند از اسطوره ها، از خداى باران و زمان. از چیزهایى که سرم در آن نبود. من از انتگرال و مشتق و از بین صفر و یک بینهایت عدد است خودم را بیرون کشیده بودم و توانسته بودم بیایم به عالمى که حالا بى صبرانه مى خواستم  ازش بیاموزم. و تو از پشت میز مى آمدى کنار تخته و قدم مى زدى تا صندلى ها و ضربان قلب مى رفت تا هزار و بعد هیچ نمى شنیدم. دهان تو بود که باز و بسته مى شد و بعد به خودم مى آمدم که تو پشت میز بودى و دفتر و دستکت را جمع مى کردى و وقت رفتن بود. چند سال گذشت که من و تو مقابل هم قرار گرفتیم طورى که بین مان میز بزرگى بود. تا من بیایم بگویم که من فلانم و بهمان تو خوانده بودى تا فرحزاد و لازم نبود من خودم را تعریف کنم. تو من را از همان پشت میز شناخته بودى تا فیها خالدون من را. تا ته قلبم را و مى دانستى تو را مى بینم لال مى شوم و دست و پایم یخ مى زند و صداى تپش قلبم آنقدر زیاد مى شود که صداى حرفهاى تو را نمى شنوم. تا مى آمدم بگویم دوستت دارم تو بلند شده بودى و رفته بودى کنار پنجره. حالا من از کودکى و نوجوانى ام رد شده بودم و جوان بودم.عاشق شده بودم و دستهایم را مى زدم زیر چانه آن طرف میز و تو از همه چیز مى گفتى . از کارهایى که بهم شجاعت ِ بودن مى داد. از زندگى که مى تواند رنگ دیگرى داشته باشد. دستهایت که دراز مى شد تا برسد به موهایم از خواب مى پریدم. عاشقت شده بودم و خواب و خوراکم میزى بود که روزهایى از سال پشتش مى نشستم تا سهم دیدنم از تو باشد. و تو آن طرف میز سرخوش، پرده ها را کنار مى زدى. از چشمهایم، از قلبم و از روحم. چند سال طول کشید که آن میز بزرگ مخصوص جلسه هاى چند نفره بینمان تبدیل شود به میز کوچک گرد که نفسم را حبس مى کرد. حس مى کنم که وقت گذشته است. موهایت سفیدتر و جذابتر شده بود و من ساکت تر از قبل. عادت کرده بودم کتاب بخوانم و بعد بنویسم. صدایم مى پیچید در کلمات. کلمات یکى یکى شکل عشقم را مى کشیدند. مى شدند میز . میزى که گاهى پاهایمان در هم گره مى خورد. اما تا دستهاى غریبه آشناى غمگین مى خواست در گیسوانم فرو روز من از خواب مى پریدم و آب مى خواستم. تشنه ام بود از عطش عشقى که بین مان بود و میز و فاصله و دستها رویایى بود که شبها دست از سرم بر نمى داشت.

This is us

سریال تازه اى که شروع کردم به دیدن دیس ایز آس. زندگى سه تا بچه دوقلو و یک فرزند خوانده که خیلى جالب است. و هر قسمت با فلش بک به رده هاى سنى مختلف این بچه ها ماجراهاى زندگى آنهارا تعریف مى کند. خیلى قشنگ و خوش ساخت است. تا قسمت پنج را دیدم. خیلى جذاب است که آدم مى خواهد تند تند قسمتهایش را ببیند. کوین هنرپیشه معمولى است که دلش مى خواهد کارهاى مهمترى انجام بدهد و خواهرش از چاقى رنج مى برد و همه اش در رژیم هاى مختلف است اما خب نمى تواند وزن کم کند. این دو قلو بسیار بهم نزدیک هستند و احساس هاى نزدیک و تله پاتى زیادى دارند. بچه سوم موقع بدنیا آمدن مى میرد و همان موقع یک پسر سیاه پوست به بیمارستان آورده مى شود که آنها به فرزندخواندگى قبول مى کنند. زندگیشان پر راز ماجراها و اتفاق هاى جالب است و البته طرز برخورد این پدر و مادر با بچه ها و با همدیگر و خیلى رابطه ها بسیار آموزشى و سودمند است.

پادکست بى پلاس

امروز جدیدترین اپیزودى که در بى پلاس منتشر شده را گوش دادم. خلاصه اى از کتاب کِى؟ واقعا برایم جالب بود. مى بینم که صبح در طول روز انرژى بیشترى دارم ، و بعدازظهر کمتر و باز بعد از غروب انرژىم بیشتر مى شود. و اینکه در کل دنیا همینطور است. صبح تصمیم هاى بهترى می شود گرفت. صبحها بهتر مى شود کار کرد. دو مدل بیدارى داریم: خروس و جغد. خروسها زود بیدار مى شوند و جغدها شبها بیدارند. هر دو یکسرى خصوصیات جالبى دارند. مثلا جغدها هم یک جورایى مثل دست چپ ها هستند. اما خروسها هم توانمندترند.حتى زمان در بورس و تصمیم گیری آدمها تاثیر دارد. پس بیشتر شرکتهاى هوشمند صبحها جلسه مى گذارند و تصمیم مى گیرند.قیمت سهام در عصر مى آید پایین. جالب است. و اینکه بچه ها در طول کودکى مثل خروس هستند اما بزرگ که مى شوند رو به جغد شدن مى روند. زمان درست براى انجام یک کارى بستگى به آن کار دارد و چه کسى دارد آن کار را انجام مى دهد. و یک نکته جالبش در دهه آخر تصمیم مهم گرفته مى شوند مثلا ٢٩سالگى،٣٩سالگى،٤٩سالگى و ... یا مثلا در این سن یک جمع بندى مى کنند. بعد خودم را نگاه کردم و دیدم مى خواهم در این سن مى خواهم یک اتفاق مهم را حتما داشته باشم. یا مثلا خیانت یا خودکشى در این سن ها زیاد است. مدرسه براى بچه ها از نه صبح خوب است. یا امتحانها صبح بهتر جواب می دهند یا بیمارستانها در صبح بهتر عمل می کنند. خلاقیت و ابداع عصرها بهتر رخ مى دهد. خلاصه اینکه کتاب جالبى است که کى چه کارى را انجام بدهیم که نتیجه بهترى بگیریم. صداى على بندرى باعث شد دوبار به این اپیزود گوش بدهم.

روتین خانه

مى دانستم فراموشم نکردى و بهم تبریک گفتى . زود قضاوت کردم ما هر چقدر هم دور شده باشیم اما من توى دلم تو را دوست صمیمى خودم مى دانم . برایت خوشى و سلامتى آرزو مى کنم.

از صبح هزار تا کار کرده ام چون به خانه برگشتم و کارهاى رسیدن به خانه را تند تند انجام دادم. چون کلاس شعر خوانى هم دارم باید قبل از آن همه کارهایم را انجام بدهم که ساعت پنج و نیم بنشینم سر کلاس. امروز شعر پنجره فروغ است که این را هدیه سى و نه سالگى خودم مى دانم.

و در حال فکر کردن به فرفره ها هستم.

و گسترش آنها در همه خانه ها. یعنى مى شود؟؟؟

شب عزیزم

باز امروز و دیروز قربون صدقه بابام رفتم. نشسته بود با دخترک حرف مى زد. بعد یاد خودم افتادم. آیا بابا با من حرف زده وقتى من شش ساله بودم؟ دلم غنج رفت براى جفتشون. مى گفت مى رى اونجا چی بازی می کنی و اون داشت تعریف مى کرد خونه اون یکى بابا بزرگش چکار مى کند. بعد کار دیگه اى که نمى خواهم بنویسمش اما بابا برداشت دل همه مان را قرص کرد و اشکم را در آورد. دلم مى خواست بغلش مو کردن همان موقع . اینجا مى نویسم که بعدا به یاد بیاورم. بعد موقع احیاء جلوتر من نشسته بود و قرآن بر سرش گذاشته بود. گریه ام در آمد. اما حال خوبى بود. مى دیدمش ذکر مى گفت. دلم براى عمو عباس تنگ شد. دانه دانه مثل خودش اسم همه را آوردم. اسم همه را. تک تک.

The day after

از دیروز که چندتایى فرفره به فرفره اصلى دخترک اضافه شد ایده اى را در سرم پراند که حالا هى دارم برایش نقشه مى کشم. خیلى هیجان زده ام و اینکه چطورى پرزنتش کنم دارد وادارم مى کند لیست بنویسم.دیروز در آفتاب نشسته بودم و پیامها را مى خواندم و جواب مى دادم. هیجان زده مى شدم و حالا ورود به سى و نه سالگى را در آرامش آغاز مى کنم بى آنکه ناراحت باشم که چرا فلانى بعد از پانزده سال چقدر راحت ایگنور مى کند و روز تولدم را تبریک نمى گوید. و بعد کله ام مى خورد به سقف که هى شماها دیگر با هم دوست نیستید چرا حساب مى کنى رویش. چرا دلت مى خواهد شادیت را تقسیم کنى؟ بنشین سرجایت و شنیدنى هایت را گوش بده و نوشتنى هایت را بنویس و خواندنى هایت را بخوان و راهت را برو. انسان جستجوگر لطیف. من را اینگونه خطاب مى کند. مى خواهم دانه دانه پیامهای تبریک را در جایى سیو کنم. احساسات ضد و نقیض و شادى هاى کوچک و بزرگ. 

چهاردهم مى

وقتى ساعت دوازده شد از صفحه موبایلم اسکرین شات گرفتم. بالاخره چهاردهم مى بیست بیست شد. من احساس رضایت داشتم. حس تنهایى و دلگرفتگى نداشتم. نونو برایم بادکنک باد کرده بود. مامانم ذوق زده مى گفت مى خواست سورپرایزت کند. اما کسى حرفش را نزد.  هنوز نخوابیده ام. خوابم نمى آید. چرا خیلى خوابم مى آید اما مى خواهم بیدار باشم. با دخترک فرفره درست کردیم و همان را کردم نشانه روز بدنیا آمدنم. توى باد نگهش داشتم و خواستم فر بخورد. منم همین فرفره ام. تا باد باشد زندگى وفق مرادم است. خوشحالم و مى رقصم اما وقتى باد قطع شود مى ایستم و نگاه مى کنم. گاهى جِل جِل مى زنم که چرا جنبشى نیست، حرکتى نیست اما بعد آرام مى شوم. مى خواهم فر بخورم و عاشق باشم.

همین

Bon soir

دو روز مانده به تولدم، یکهو از خواب بیدار مى شوم و نمى خوابم و فیلم در دنیاى تو ساعت چند است را مى بینم و بعد تصمیم مى گیرم که اهدافم را بنویسم. چیزى نمى نویسم اما به سرم مى زند کارى که در دهه هشتاد شروع کرده بودم و چندین جلسه با نازى پیش برده بودم و فرانسه خوانده بودم ، بنشینم و باز فرانسه بخوانم و بنویسم. کلمات را تلفظ کنم با خودم و از حروف شروع کردم. از صبح دارم حروفش را با آهنگ اى بى سى دى خودمان را براى خودم تکرار مى کنم. و دیکته کلمه بن ژوق، بن سواق، آق واق، 

و به خودم سرمشق دادم.

بعد کتاب خشم و هیاهو را شروع کردم. مى خواهم با دقت بخوانم مثل همان دقت که سر کلاس آقاى سناپور . چراغش آنجا شروع شد. این کتاب کلاس درس است.

بعد صداى کیارستمى مى پیچد که هر چیز که بسیار مى آید سرش افتضاح مى شود. تعادل در هر چیزى مى شود زندگى واقعى اما مگر مى توان به رندگى عشق نداشت؟

هر چه مى گذرد آدمى به زندگى حریصتر مى شود.

همینطور که داشتم به قسمت آخر الیور تویست گوش مى دادم قورمه سبزیم داشت جا مى افتاد و قل قل مى کرد و رنگ مى انداخت.

کمى در بالکن آفتاب گرفتم و خشم و هیاهو خواندم.

عصر قورمه سبزیم جا افتاده بود.مشقهایم را نوشته بودم، افطار را چیده بودم و خوشحال بودم.

گیله گل جان و دیگران

امروز سرم خلوتتر بود، دیروز هم کلاس شعر داشتم و هم جلسه آنلاین که نزدیک افطار سرم درد گرفته بود، اما الان خوبم. خشم و هیاهو رادیویی را گوش دادم ، تکالیف دخترک را انجام دادیم. کوکوسیب زمینى درست کردم. پادکست آخر وحیده را گوش دادم و بسیار جالب بود، درباره کسانى که از شب زفاف مى ترسند و این یک عارضه در خانمهاست ، که با یک خانم مصاحبه کرد که با همراهى شوهرش توانسته بود از این ترس و انقباضات بگذرد. کتاب و فیلمش را هم معرفى کرد.chesil beach این بود. پدیده اى که کسى نباید ازش بترسد بلکه باید درمانش کند یا به مشاوره برود. 

نور آفتاب روى دیوار آبى افتاده و این روز طولانى و تا شب شدن خیلى خوب است. هزار تار کار مى منم. و از دیوار عکس مى گیرم.

صبح فیلم در دنیاى تو ساعت چند است را دیدم و چقدر یاد هاله قشنگم افتادم و دلم برایش تنگ شد. چقدر رشت قشنگ است. بعد از کرونا باید حتما بروم رشت را خوب و قشنگ ببینم. فقط یکبار سال ٨٧ رفتم که ملاحت جان را دیدم و همین. با هم ناهار خوردیم و چند جا را دیدیم. چقدر خوب بود.