شیوایم همیشه


اينجا شاهرگ تهران است ساعت به وقت سربريدن...

تهران را امروز سر مي بريدند كسي لب از لب باز نكرد، من آدمهاي زيادي ديدم كه به انتظار لاشه هايش بودند. آدمهاي زيادي به چشمم خيره بودند، آدمهاي زيادي به استقبالم آمدند در فرودم. اما هيچ كدام لب از لب بازنكردند. كسي نگفت شاهرگ تهران را زده اند. كسي نخنديد در چشمهايم با اينهمه من بسيار حرف زدم، بسيار نام پدرم را رونوشت گرفتند در سقوطم از رحم مادر. بسيار تكثير شدم در تمام اتاقها و سرآخر در حجم يك تك سلولي به ميزكار چسبيدم. و تمام حواسم به شاهرگ تهران بود در سربريدنش، و سرازير شدم از هرچه بادا باد بزرگراه آفريقا. و بسيار جانم شبيه خلا بود و خدا. ... تهران مي تواند ادامه ي همان آدمي باشد كه پاهايش توي سنندج است. اينجا ادامه ي همان آدميست كه دستهايش توي اروميه به قفلي بند است و ادامه ي همان ادمي كه قلبش را در بوشهر دفن كرده و سرش دارد در تهران بريده مي شود. من بسيار آدم ديدم كه پچ پچ هايشان را قورت داده بودند و روي تمام تنشان خون شاهرگ تهران پاشيده مي شد. امروز تهران مال من شد يا من مال تهران؟؟؟نمي دانم درست. اما طولانيست اين ماندن.

اينجا ايران است ساعت به وقت فراموشي.

اينجا آدمهاي بسياري دچار زندگي اند، با اينهمه دارند مي دوند به دنبال زندگي.

اينجا جهان است ساعت به وقت سياه چاله ها.

اينجا آدمها كوچ مي كنند از مسير راه شيري. و ماوراء دارد قطعه هايي كنده شده از هستي را آماده ي دومينو مي كند. اينجا خلاء جاريست. و يگانه توجيه آن همان فاصله ي دهشتناك آدمي از دچار بودن به بطن زندگي است تا دويدن براي رسيدن به روياي زندگي. 



برچسب‌ها: پایتختِ تنهایی
+      شيوا   |