بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سید جان عیدت مبارک.

دلم می خواست می توانستم به دیدنت بیایم و وقتی نشستی تا همه بیایند عید دیدنیت ازت عیدی بگیرم.

ته ته قلبم لبریز می شوم از خوشبختی وقتی می دانم دوستم هستی. فقط همین.

مراقب خودت باش.

هفته چهل و چند

کتاب تازه اى که این روزها خواندمش خیلى جذاب و جالب بود:

هفته چهل و چند.

قصه هایى از زبان مامانهایى که از ابتدای باردارى نگران بودند . توجه شان خیلی فرق داشت با بقیه مادران.

مادرانی که فقط به فکر بیمارستان و مدل زایمانشان است، که حتما در بیمارستان خصوصی باشند ر ختما سزارین کنند.

اما مامانهایى که قصه ها را نوشته بودند دغدغه هایى متفاوت داشتند. و هر کدام را می خواندم می فهمیدم که منم به همین توجه کرده بودم. منم به این چیزها حساس بودم.

خیلی کتاب دوست داشتنی و مهربانی بود. و دلم می خواست تمام دو روزی که در چادگان سرسبز کنار زاینده رود بودم کش بیاید و تماما نشود.

کنار درختان سپیدار بلند نشستم و کتاب خواندم و دور شدم از همه چیز.

تصمیم گرفتم دیگر هرگز هرگز به هیچ چیزی قضاوت نکنم.

به نوشته ها و عکس ها کاری نداشته باشم و سرم توی کار خودم باشد. 



وقتى دوست نباشد من خالى شدم، خالى خالى اما حالا که مى دانم  تکلیفم روشن است مثل قبل نیستم. دیگر منتظر نیستم.

مى دانم زندگى همین است. همان چیزى که خودش گفت.

و این اتفاقات چیز عجیبى نیست.

فقط یک شب گریه کردم و تمام شد.

خبرهای خوشحالى مثل قاصدکهاى سبک بهارى در فضا پخش مى شود،

حالا بعد از این همه صبورى و دورى قسمت پسرت این بود. الهى که همیشه خوش باشى و من لبخندت را ببینم.

شهاب باران

تا دل جاده هاى دور و بیابانهاى تاریک رفتیم.

ستاره دیدیم کرور کرور و شهابهایی که مى باریدند.

انتظار داشتم بیشتر از اینها ببینم اما سهم من همینقدر بود. 

آخر هفته تابستانى

حال خوب چگونه تعریفى دارد؟

 دیدن طبیعت، شنیدن صداى طبیعت ، جنگل و درختانش، رودخانه و مه ، تمام این ها را در این دو روز دیدم و لذت بردم و سعى کردم به چیزى فکر نکنم و تمدد اعصاب کنم براى ادامه دادن ، براى زندگى .

چترهایى که پریده بودند، گلابى هاى کال، ستاره هاى پر نور، باد، صداى عو عوى سگها. بازى بچه ها. خندیدن. 

تصاویرى که به یادم مانده.



براى رفتن به جاى تازه تا شهریور باید صبر کرد، دقیقا صد و سى تاش مانده و صاحبخانه تمام وسایلش را جمع کرده، 

این چند وقت چند جاى تازه پیدا کرده ام که بروم ، چند جاى قشنگ و تازه، امیدوارم در هفته پیش رو بتوانم که بروم.

همینطور فقط به ساعتهای پیش رویم فکر مى کنم و به جلو مى روم، بی وقفه، بدون نفس، و دلتنگ و فشرده ، 

قلب فشرده مى دانى  چیست؟ و در نهایت تنها خواهم بود و ...


از مدل نوشتنت سر مست می شوم و کیف مى کنم، کاش هنوز وبلاگى بود که تو می نوشتى. 

البته شما دیگر  حتما هر لحظه در حال نوشتنى و من بى صبرانه منتظر کارهاى جدیدت هستم.

امضا: از فن هاى شما


گوگل مپ عزیز امروز حسابی من را بردی به خاطرات قدیمم. به خیابان بهستان هشتم ، که روزی که درباره اش نوشتم باعث شد که با دوستان وبلاگی آدم حسابی آشنا شوم که زندگیم را تغییر داد. عاشقم کرد و به چیزهایی فکر کردم که هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد.

من هر چقدر هم بخواهم خاطرات را فراموش کنم گوگل مپ باز هم از جایی که فکرش را نمی کردم من را گذراند.

از حاج آقا که فوت کردند، از تو که رفته ای، از تو که رفته ای، از تو که رفته ای و من در این زندگی دست و پا می زنم.

دوباره فیلم جاذبه را دیدم. بدون سانسور صدا و سیما و وقتی زن پایش را روی زمین گذاشت چه احساس خوبی بود.

کسی صدای من را می شنود؟ کسی صدای من را می شنود؟