بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اینجا نشسته ام. خسته ام اما بوى نرگسهایى که دیروز برای مامان خریدم حالم را بهتر می کند.

باید لباسهایم را دربیاورم و بنشینم سر این کتاب که تمام نمی شود. کتاب بریت ماری اینجا بود، از فردریک بکمن. کلا کتاب نچسبی است برعکس مردی به نام اووه همین نویسنده.

برادر کوچکم برایم یک رز بزرگ قرمز آورده که گذاشتمش در گلدان نرگسها. بوی رز را هم دوست دارم. 


خانه تازه دردسر دارد. راهش دور است و من که باید در مدرسه حاضر باشم، به کلاسهایم بروم و دخترک که باید هر روز هشت صبح در کلاسش حاضر باشد و مسیر دور است و پنج صبح بیدار شدن طاقت فرساست. داشتیم به این چیزهایش عادت می کردیم. یکى دو شب را در خانه پدرى می ماندیم که کمتر برویم و بیاییم . اما هفته پیش که دزد آمده سر وقت واحد پایینى مى شود گفت خیال جمع نمی شود که خانه خالی بماند. که دیوارها حفاظ ندارند و این ساختمان یک جورایی بی در و پیکر است ىقتی همسایه بالایی وقت و بی وقت مشتری های خیاطیش زنگ در را می زنند. حال فکر کن طرف آمده باشد برای پرو لباس می تواند در راهرو بماند و وقتی خیالش راحت شود برود سروقت خانه خالى و همسایه های دیگر هم این همه سر و صداى شکستن  در را بگذارند به حساب تعمیر آسانسور. آسانسوری که سالم است. و به روی خودشان هم نیاورند. البته که در آسیب دیده و دزد به کاه ان زده و در ضد سرقت را نتوانسته باز کند اما دلهره انداخته به جان . و این یعنی ناامنی. و باز یکی از دروغهای  فروشنده  برملا می شود که اینجا خیلی امن است و بیتر مواقع در خانه باز می گذاشته می رفته. مگر می شود؟

حالا باز منتظر حفاظ بمانیم. حفاظ کشوئى که بیاید قفل بزند روی در شاید کمی خیالمان آسوده گردد.

آه خاطره ها

خاطره هاى عزیز،

ما چقدر آدمهاى لطیف و دوست داشتنى هستیم.

این را دیشب فهمیدم.

دیشب که همه چیز با هم قاطى شده بود.

اشک و لبخند.

زنده ها و مرده ها.

همه و همه چیز درهم چقدر شیرین است و لذت بخش.

دوری و نزدیکی.

دوری که در قلبها نزدیکی می آورد.

نسبتهایی که عشق می آورد.

زندگى خوردن و خوابیدن است، و داشتن خاطره است.

خاطره از خوردن بستنی در سرماى بهمن در میدانى دنج گوشه شهر مهربان اصفهان 

کنار دوست داشتنى ترین دوستان که نسبت خونی با تو دارند. 

یا خوردن قهوه اى تلخ بر بلندى تاریخی پانصد ساله شهر اصفهان.

با همان مهربانى و خنده .

آدمى دو چشم دارد. یک قلب.

یک چشم براى نگاهه به گذشته و یک چشم برای دیدن آینده.

و قلبى که همه مهربانیها را ذخیره کند برای هر لحظه اش.

شب که شد خاطره ها هجوم آوردند.

خانه خیابان خراسان و بقالى ها با خوشمزجاتش، دستهاى گرم خانمجان و چشمان تیله اى آقاجان که همیشه برق مى زد.

حالا بالاى سرمان مى چرخیدند و قربان صدقه مان مى رفتند.

و خنده برایمان مى فرستادند.

نبودن بعضی آدمها هم برکت دارد.

خداى من 

خاله ها و دائى هایم

مادر و پدرم 

و هر کس به من از مهربانى لبخند مى زند برایم نگه دار.

چه براى روز شادى و چه روزهاى مبادا.

خدایا شکرت.

خانواده مهربان خاله زرى جانم

جانتان سلامت و خنده هایتان همیشگی.

کتابى که سه سال پیش بهم دادى بودى  را بغل زدم و فیلم دیدم . یک روز زیبا در محله ، اولین جمله ای که تام هنکس گفت من را میخکوب کرد

بخشیدن چه کاریه؟

وقتى از دست کسی عصبانى هستیم ، رهایش کنیم و ببخشیمش.

بعد فهمیدم دیروز بعد از شنیدن حرفهایت همین طورى شدم.

اول خودم را بخشیدم.

از دست خودم عصبانى نبودم که  انتخاب زندگیم اشتباه بوده یا عصبانی نبودم که بعضی از اتفاقها نیفتادند.

آرامتر شدم و بعد کارهایی که در حقم کرده بود و من عصبانی شده بودم و دوستشان نداشتم را بخشیدم. به خودم قول دادم که آرام باشم و سر هر چیزى الکى داد و بیداد راه نندازم. 

کتابى که بهم داده بودى توى بغلم بود انگار که پیش تو باشم.

روزى که سالگرد ازدواجت است و من دیروز فهمیدم.

برای همین نوشته بودی روز جالبی است.


ایستاده بودم بر لبه دنیا و صدایت در گوشم بود. صداى مهربان نگرانت که چقدر خوب بر من و دنیاى من و افکار لعنتى من و حال بد من تسلط دارى. آگاه ترین کس به همه احوالاتم و اینکه دارم دست و پا مى زنم براى آرامش. خوب و دقیق مى دانى . این همه سال آشنایى من را عاشقى کرده که تو را چشم بسته قبول دارم اما خودت هم اعتراف کردى که بعضى فکرهاى من چسبیده به من و آنقدر ترسو هستم که نتوانم تغییرش بدهم.

ایستاده بودم بر لبه دنیا. ابرهاى سفید بزرگ جلوى خورشید را گرفته بودند، فاصله اى که افتاده بود ، آسمان آبى بود. باد سرد مى رفت تا ته سلولهاى مغزم و فکرهایم یخ مى زد. مى توانستم خودم را پرت کنم از آن بالا و دیگر چیزى از من نباشد. از من و احساساتم ، از من که اینقدر به خودم گیر داده ام که در همه چیز بهترین باشم و نیستم.

در مادر بودن ، در دوستى، در کارم ، در رابطه هایم،

در زندگیم... اما مى دانم مشکل، خود منم. و تو چه خوب گفتى که فقط خودمم که مى توانم به خودم کمک کنم.

نفس مى کشم. راه مى روم و مى آیم. تو مثل پیامبرى که نازل شده اى بر من در مدت این سالها و من که هر بار معجزه اى از تو مى بینم ایمان مى آورم، قدیسانه دوستت دارم، مى پرستمت، تو را نگه مى دارم در قلب و ذهنم اما چه کار سختى از من مى خواهى. مى فهمى دارم زجر مى کشم، واقف هستى که درد من را مچاله کرده، فشرده کرده، از اینکه این همه عاشق زندگى کردنم اما زندگیم عاشقانه نیست. هیچ عشقى در میان نیست و من فقط نظاره مى کنم که عمرم دارد مى رود بدون لذت و آرامش و دندانهایم را فشار مى دهم و اگر صبرى هم مانده، دخترک را مى بینم که دارد قد مى کشد در این فضاى سرد و تاریک . اگر امروز عاجزانه کمک مى خواهم ، اینکه تفکر چهل ساله دیگرى را تحمل کنم و صبوریم را بالا ببرم و براى هر چیزى گُر نگیرم و مهربانانه جواب بدهم. من با همه مهربانم جز در خانه ام . من سنگدل مى شوم و بدون دیدن دخترک زمین و زمان را بهم مى دوزم و عصبانیتم از هستى را فریاد مى کشم.

خودم رنج مى برم که چرا من این شدم. من این نبودم. حداقل ده سال پیش با اینهمه سختى در خانه پدرى باز این نبودم. و حالا ایستاده بودم بر لبه دنیا. شجاعت تمام کردن ندارم. شجاعت فرار کردن ندارم. حداقل مى توانم بمانم و تغییر کنم.

بمانم و براى دخترم مهربانانه دنیاى قشنگترى بسازم.

تمرینم را شروع مى کنم. صبرم بیشتر از قبل باشد . 

من دوست داشتن خودم را از نو آغاز مى کنم. با خودم مهربان مى مانم. 

پیامبرم بار دیگر با همه بدغلقیهایم  دوباره سعى مى کنم. دوباره از نو خودم را مى سازم. مى دانم نگاهم، روحم، بدنم و هر چیز خسته من دوباره جوان خواهد شد.

اینهمه حرف زدنت هیچگاه بیهوده نیست، مى دانى؟

حالم بد بود، آنقدر بد که خوابهاى بد دیده ام، خواب سقوط و مرگ، بى خواب دم و آمده ام  روى کاناپه دراز کشیده ام ، و منتظرم آلازم ساعت موبایل بزند و کارهایم را بکنم و از خانه بزنم بیرون. نمى توانم نفس بکشم. حالم خوب نیست. 

بلند مى پرسد دردت چیست؟

درد من چیه؟

احوال بد در این چند سال، بودن خودش است. این زندگى است؟ این حق من است؟

چرا نمى فهمد و نمى گذارد که برود. کاش مى شد بروم. 

خودم را حبس کرده ام در خانه ، دور از همه باشم، دور از صداهاى آشنا، خنده ها و حتى طعنه ها.

حبس خانگى خوب است. براى من در ته کوچه پنجم. چهل کیلومتر دورتر از خانه پدرى.

دلم تنگ شده اما من آدم زندگى خانوادگى نبودم.

اگر با خودم بود الان تنهاى تنها در گوشه اى دیگرى از دنیا بودم. 



دلم گرفته است.

از همه چیز و همه کس.

نمی خواهم اینجا باشم. در اینجاى مکان و زمان. با این آدمها .

خسته شدم از آدمهایى که معیار سنجشان پول است.

دندان لق

وقتى اولین دندانت درآمد تب کردى، نوشته ام، بهمن سال نود و سه . و حالا همان دندان که اولین بار درآمده بود، لق شده. در همین ماه بهمن. دیروز که از خواب بیدار شدى ، وقتى خندیدى اولین چیزى که در صورتت دیدم لق شدگى دندانت بود. بقول خودت دندان وسط پایین سمت راست.  انگار که ترسیده باشم از این همه بزرگ بودنت. آخر تو هنوز شش ساله هم نشدى دخترکم. الان هم تب کرده اى. سرماخورده اى. تب درآوردن دندان و تب لق شدن دندان. 

اى هفت سالگى

اى لحظه شگرف عزیمت...

باید برایت این شعر فروغ را بخوانم.

کى  بشود با هم بنشینیم و شعر بخوانیم ؟

دلم را خوش مى کنم به برفهاى باریده و تمام بغضها را قورت مى دهم.

اینکه شاید جاى دیگر بودم یا زمان دیگر.

به خودم مى گویم الان همه همین برف تهران را مى خواهند. همین آفتابى که بعد از هزار کرور ابر بیرون آمد و دارد با برفها عشق بازى مى کند.

حسرت دیدن درختان خیابان ولى عصر را دارند که نمى دانى چقدر زیبا شده اند. صبح که از پارک وى مى گذشتم خیره مانده بودم به درختهاى چنار که مثل سایه بانى تمام خیابان را پوشانده اند و حالا سقفهایى سفید و پربرف.

مگر لندن این همه برف مى بارد؟

مگر مادرید اینگونه مى شود موقع زمستان؟

کجا باشم که بعد از کلاسم نان تازه بگیرم و بیایم و حلوا ارده و کره لقمه بگیرم براى بابا ؟

همین جا را دوست دارم، همین خانه سرد که هنوز با کلى لباس و پتو باز مى چسبم به گرماى شوفاژ.

پنج شنبه سوم بهمن