بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چهارشنبه

امروز که بیدار شدم یادم افتاد چهارشنبه است و همان لباس هایی را پوشیدم که آن چهارشنبه. همان شلوار و بوت و همان کت قدیمی که دلت می خواست از دکمه های سرآستینش عکس بگیری. حتی هنوز دلم نمی خواهد ابروهایم را بردارم که تو همین طبیعی اش را می پسندی. همان روسری را سر کردم و همان کرمها را به صورتم زدم. دور چشم، ضدچروک، ضدآفتاب تا وقتی نگاهم کنی بگویی، تو که تکان نخورده ای ...

حالا باید هزاران هزار چهارشنبه بگذرد، شاید مزه آن چهارشنبه فوق العاده را فراموش کنم.

به قول جودی دیگر چهارشنبه ها نحس نیستند....

تقدیر

موزه معاصر، برایم فقط موزه نیست. راهروهایی است برای مرور خاطرات و زندگی و عشق...

موزه غریبه نشده بود. ما بودیم که مدتها در گالری هایش راه نرفته بودیم و قدم نزده بودیم.

وقتی با تو قدم می زدم، ده سال گذشته بود. ده سال یک عمر است و ما با هم گذراندیم. دوستانه و عاشقانه. راهروها و پنجره هایش، تاریک روشناهایی که امروز در پس ابرها تاریک تاریک شده بودند، همه و همه پر از لحظه های پرنور گذشته ام بودند.

موزه معاصر را مریم نشانم داد، دستم را گرفت و یادم داد جایی وجود دارد برای فرار کردن، برای فراموش کردن، برای ذوب شدن در هنر، برای دیدن و دیدن و دیدن.

و حالا بعد از چند سال باز ما در گالریها قدم می زدیم بدون اینکه صدای قدمهایمان را بشنویم. ما صدای کارهای هنرمندان را می شنیدیم، از نگاه آنها دنیا را می دیدیم، و زندگی را لمس می کردیم.

پس لازم است هر چند وقت یکبار دست هم را بگیریم و لابه لای هنر قدم بزنیم. 

این بار دست کوچکی هم در دستانمان بود که با زندگیم آمیخته شده و دارد از همین حالا با قدمهای کوچکش می آموزد، زندگی را گاهی باید دید، شنید و لمس کرد.

تقدیرمان چه قدر خوب بود که بعد از ده سال هم، همدیگر را داشته باشیم و امیدوارم ده سال دیگر هم در تقدیرم، دوستی ارزشمند با تو ادامه یابد.

موزه هنرهای معاصر تهران

٢٥بهمن دوست داشتنی

#مامان_سِلما

ترسیده بودم، تقویم را باز کردم و هی روزها را شمردم و دلم تنگ شد.

چند روز گذشته، و من منتظر بودم. شب خوابم نمی برد. فکرهای عجیبی داشتم. دنبال اسم هم آهنگ با اسم دخترک بودم. اما بعد با دستم می زدم توی ابر فکرهای بیهوده. بعد خودم را امیدوارم می کردم که فردا ممکن است تصوراتم ، خیال خامی بیش نبوده و ...

همین طور بود. و نفس راحتی کشیدم.

سی و یک ماهگی

به بهانه سی و یک ماهگی دخترک

سعی می کنم در بازی هایش شریک شوم، او یاد گرفته که تنهایی خاله بازی کند. عروسکهایش را که ردیف می کند، غذا می دهد، حمام می برد، می خواباند، چای درست می کند، پوشکشان می کند و حتی درباره احساساتش حرف می زند از زبان عروسک.

"مامانش را می خواهد، هی گریه کرد، جیغ و جیغ"

دقیقا کارهایی که دخترک می کند،بعد از رفتن من به کلاس.

امروز بهش گفتم بعضی وقتها مامانها کار دارند و مجبورند بچه ها را پیش مامانیشان بگذارند و بچه ها باید صبر کنند و پیش مامانی بمانند تا مامان برگردد.

شخصیتهای محبوبش م و غ هستند که دائما با آنها بازی می کند و تلفن حرف می زند.

هنوز کتابخوانی های ما ادامه دارد. چند کتاب اضافه شدند. کارتهای آواورزی هم برایش هنوز جذاب هستند و آنهایی که شبیه به هم هستند را پیدا می کند.

نقاشی هایش تبدیل شده به دو دایره در درون دایره ای بزرگتر که بسیار شبیه آدم است و خودش چشم چشم می داند. رنگ کردن را دوست دارد با اینکه هنوز رنگها را نمی شناسد اما خوب رنگ می کند.

از وقتی فیلم dave and eva را می بیند (بقول خودش ددیز فینگور) بسیار از شعرهایش را زمزمه می کند.

دوست دارد لباسهایش را خودش بپوشد و در آورد. غذا بخورد.

ماشینی که از تیرماه هدیه گرفته براحتی می راند. یادگرفته جلو و عقب می کند و تقریبا فرمانش را می چرخاند.

ن  را دوست دارد و احساس حسادت نمی کند و در خریدهایش می خواهد که برای نوریسا هم خرید کند.

هر شب با پدرش حسابی بازی می کند، با گریه مسواک می زند و می خوابد.


زن ایستاده بود پشت میز و به کارتها نگاه می کرد

به نقاشی های رویشان

به طرحها و رنگها 

آقای فروشنده که سالهاست آنجا می نشیند و همانطور مثل ده سال قبل مانده، قول تخفیف می دهد.

دو تا از یک طرح.

توی کیفش خودکار ندارد.

از مرد فروشنده پرسید: ببخشید خودکار دارید؟

و پشت کارت نوشت:١٣بهمن٩٥

___________

مرد گفت:یک کتاب انتخاب کن. و زن انگار نشنیده باشد، هیجان زده  از مهربانیش ، برای من را با تعجب و شادی می پرسد؟

باز از فروشنده خودکار می خواهند.

و مرد نوشت:١٣بهمن٩٥

زن می خواست رد انگشتان مرد را روی کتاب ببوسد اما خجالت کشید مثل ٢٥سالگی اش.


انگار پشت این تاریخ بدون امضا و با امضا هزارن کلمه عشق پنهان شده.

قاب شد برای همیشه تا ده ها سال بعد.