بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اینکه می گویند خسرالدنیا والاخره شاید من باشم. من هنوز تکلیفم را با خیلی چیزها معلوم نکرده ام. و خدا می داند که در دلم چه غوغایی است که شاید بعد از مرگم هم کسی بیقراریهایم و دلتنگی هایم را نفهمد.
گاهی دلتنگی هایم آنقدر زیاد می شود که نمی دانم باید چه کنم؟
این روزها که بر من می رود از نظر کاری فشار سنگینی است که بالاخره یکی از مدرسه هایی که می رفتم کنسل شد هم خوشحالم که دیگر آن مسئولین مدرسه کذایی را نمی بینم اما ناراحتم که به خاطر این آدمها وجه کاریم بیخودی کمی خراشیده شد.
اما در مهد تازه ای که رفتم سعی کردم تلافی کنم و حالم را خوب کرد.
الان شنبه و یکشنبه، سه شنبه و چهارشنبه کلاس دارم.
و از هفته آینده با دخترک به کلاس مادر و کودک لگو می رویم که از الان به خاطرش هیجان زده ام.

امروز یک آنا در کلاس داشتم.

یک آنای مهربان با عینک تقریبا ته استکانی.یک آنای ساکت که وقتی لبخند می زد ، زود لبهایش را می بست. کم حرف می زد و شاید اصلا حرف نمی زد و فقط سرتکان می داد. زود به کلاس آمد.چهار قطعه لگوی دوپلو برایش در آوردم و به دستان و انگشتان تپلش دادم و کمکش کردم و آنها را بهم چسباند و بعد از هم جدایش کردیم و شمردیم.از یک تا چهار. دوباره و دوباره تکرار کرد. من داشتم وسایل کلاس را آماده می کردم. دوباره به سراغش آمدم. چیدمانشان را تغییر داد. رنگهایشان را تکرار کردیم: قرمز،آبی، نارنجی و سبز و اینبار مدلی دیگر. تا بچه ها بیایند او چندین بار آنها را باز کرده و دوباره ساخته.

امروز خیابان داشتیم و چندتا چرخ که بچه ها به ماشین تبدیلشان کردند. و توی خیابانها آنها را چرخاندند. من پلیس بودم و دستهایم را مثل بلندگو اطراف دهانم گذاشتم و مثل پلیسها ماشینها را هدایت کردم.

ماشین قرمز حرکت کن

ماشین آبی با سرعت مطمئن حرکت کن

ماشینهای محترم سعی کنید بین خطوط برانید

همکارم خنده اش گرفته بود.

آنا به بچه ها نگاه می کرد.

همراهشان بود و نبود.

بعد که لگوها را جمع کردند

خودشان ماشین شدند و از خیابانها رد شدند و برای چراغ قرمز ایستادند و موقع چراغ سبز عبور کردند.

من پشت آنا را گرفتم و چرخاندمش شاید لبخندش پررنگتر شود.

کلاس تمام شد و آنا رفت.

آنا یک روز هشتمی است.


اول آبان

امروز دخترک برای دومین بار آدامس را امتحان کرده، بار اول یکی از بچه های فامیل که ازش کوچکتر است به اصرار پدر دختر کوچولوبه دخترک آدامس داد و امروز هم از کیف مامانی پیدا کرده بود و با ذوق برای من تعریف می کرد که آژانس خورده. 

برای اینکه بعدها از من درخواست آدامس نکند یا مجبور نشوم برایش بخرم نخواستم اسم واقعی اش را یاد بگیرد.

من که در دوران دانشجویی یک عالم آدامس بادکنکی خورده بودم و همه برچسبهایش را در کیف پولم جمع کرده و یکروز هم دزد محترمی با خودش برد

من که بعدها در دانشگاه بدون تریدنت هندوانه ای و بادکنکی و ... نمی توانستم سرکلاس بنشینم.

من که در دوره راهنمایی یک عالم آدامس لاو ایز خورده و همه عکسهایش را در آلبوم نگه داشته ام هنوز،

یک روز وقتی حامله بودم تصمیم گرفتم دیگر آدامس نخورم و مدتها ست نخورده ام 

البته جدیدا دروغ نگفته باشم یکی دوبار خورده ام و سعی کردم دور از چشم دخترک باشد

فقط و فقط برای اینکه یاد نگرفته باشد و نداند آدامس چیست

و همه زحمات من فقط و فقط یکشب به باد رفت

همان شب که آن دخترک فسقل فامیل آدامس دستش بود

اولین بار مثل شکلات تکه تکه خورد و قورت داد و من بالاخره نصفش را ناپدید کردم

و امروز انگار جویده و دور انداخته

اما نمی دانید با چه ذوقی بهم می گفت مامان من آژانس خوردم.