شیوایم همیشه

می دانی دیگر دوباره تا قفسه ی سینه ام عشق را فرو نمی خورم. عشق را فرو نمیکشم تا جای جای تنم. این زندگی را که افتاده است به جانم در هوایی که افتاده است به جان ایستگاهها و فاصله های ایستگاه بعدی در ونک افتاده است به جانم در سر خوردنم در بیست و پنجمین گاندی هر روز در نبرد عجیب "ارزشش را دارد" در قالب سوال به له شدن می رسد زیر سراسری ترین ولیعصر."  ارزشش دارد"  آنقدر در حلقومم تکرار می شود که دیگر تشخیص نمی دهم سوالی بود، امری ست، تعجبی ست، یا خبری... در هر صورت زندگی از پشت هر ادمی دست درازی می کند به زمزمه های کودکی با دو چشم خیس درشت... دست درازی می کند به آسمانی که در وسعتش از لابه لای دود من تکه های ابر کوچکی میبینم که آبی آسمان را نشانم می دهد. خبرت داده بودم که هوا خوب است؟ یادم نیست گفتم که خوابهای احتمالیم یقه ی پیراهن قهوه ایت را تنگاتنگ یقه ام میچسباند... یادم نیست گفته ام این هوا و تکه های ابر و فکر کردن به دنیای ناقصم که روزمرگی، بطنش را بلعیده چیزهای تازه ای به جانم انداخته؟ شبیه اینکه... مادرم هم گفته بود انتظار سخت فرساینده است... وقتی مرا آبستن بوده.

... ........................................

 مادرم درست 5 دقیقه پیش _ که داشتم کشته شدن پنج نفر از عوامل پشت صحنه ی معراجیها را می خاندم_ پشت گوشی صدایش با دلهره ای عجیب صدایم زد. ترسیدم از ننوشتن وقتی که گفت نوشتنت بیشتر از این سرمهای بد رنگ هر ماهه، حالم را خوب می کند... بنویس... ترسیدم از ننوشتن.



برچسب‌ها: دی ماه
+      شيوا   |