پای کوه زندگی می کند و تنها. آنقدر تنها که حتی تصور حجم تنهایی اش در ابتدا مرا وحشت زده می کند. منی را که تنهایی هیچ وقت برایم ترسناک نبوده. به ندرت معاشرینی دارد.کارش را هم نمی دانم چیست. این را هم نمی دانم که چرا نمی توانم از هیچ چیزش بپرسم : از خانواده یا بستگان احتمالی اش، از اینکه اینجا چه می کند و چطور از اینجا سر در آورده؟ فقط سوال های پیش پا افتاده ای در مورد گیاه هایش که خیلی سرزنده و سالم به نظر می آیند می پرسم. نمی دانم اینها را می پرسم چون خیلی عاشق گل و گیاه هستم یا چون این تنها چیزی ست که ربط مستقیم به زندگی شخصی اش ندارد.نمی دانم این هیچ نگفتنم، این تن دادنم به سکوت، به خاطر کم رویی معمولم است یا در این فضا واقعاً چیزی هست که گفت و گوهای متداول را بی معنی و خاموش می کند...

این اولین بار است که در خانه یک آدم که به معنی واقعی کلمه تنها زندگی می کند اثری از افسردگی یا رکود نمی بینم، همه چیز این فضا سرزنده و هماهنگ است و گویی روح دارد : اسباب مختصر و ساده این خانه کوچک ـ که همه چوبی هستند ـ با دقت و سلیقه انتخاب شده، چند گلیم خوش نقش که به نظر بسیار قدیمی می رسند زمین را فرش کرده ، یک سینه دیوار اتاق ِ به اصطلاح نشیمن را کتابخانه ای بزرگ با انبوهی از کتاب، پوشانده و در همه جای خانه اثری از گیاه دیده می شود : برگ انجیری ها و پاپیتال ها در هر گوشه و کنار ،گلدان های نعنا و ریحان و گشنیز پشت پنجره کوچک آشپزخانه و بنفشه های آفریقایی،آزالیای زینتی،بگونیا،دیفن باخیا،پتوس و نخل مرداب پای تنها پنجره سرتاسری خانه. هر کنج این خانه برای خود قصه ای دارد و انگار جایگاهی ست برای گذراندن ساعات خاصی به مشغولیت ویژه ای. نور روز کافی و شفاف است و در شب آسمان پیداست. صاحب خانه هم با همه این عناصر یکی است. لیوانی که من در آن چای نوشیده ام را با چنان آرامشی می شوید که گویی کاری مهم تر از این در جهان وجود ندارد.

در پناه آفتاب نشسته ام و از پنجره درخت های بیرون را دید می زنم و توی سرم یک عالم سوال است که هیچ کدام اصراری برای پاسخ گرفتن ندارند.چیزی در درونم می گوید :" فقط باش" و من در این فضای بخصوص که حالا بوی قهوه هم در آن پیچیده در جستجوی توانی هستم برای یک لحظه "بودن" و فقط همین...