بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تنهایی در سطوحی عمیق

این روزهای گرم که باران خنکش می کند ، تنها چیزی که من را به دنیای هنر وصل می کند ، مجله تندیس است ، هر دو هفته یکبار، یا نمایشنامه هایی که می خوانم . نه شغل تازه ام ربطی به هنر دارد و نه کارهایی که این روزها درگیرشم .  

دیروز دلم می خواست همین طور که دارم ادیپوس شاه سوفوکل را می خوانم ، تو کنارم بودی . و یادم افتاد که ما هیچوقت با هم مترو سوارنشدیم و بعد هم تو اینجا نبودی . دلم برایت تنگ شد و دلم می خواست می توانستی روز عروسیم اینجا بودی . 

باز هم دیروز همین طور اشکهایم سر می خوردند ، پرنده توی قفس که نمی دانم از چه نوعی است به من زل زده بود و دیگر صدایی نمی کرد و به صدای هق هق من گوش می داد . شاید برایش عجیب بود که موجودی  چند برابر خودش این گونه زار می گرید .

زندگی کار مزخرفی است که بهش عادت کرده ام و شادی گاهی به آن اضافه می شود .  

خسته ام وبه اندازه یک عمر استراحت لازم  دارم. 

و یک آغوش نه چندان غریبه برای گریستن. 

گرفتارم. 

گرفتار گرفتاریهایم. 

کاش دوباره جوانی هایم برگردد و آن خنده های سرخوشانه. 

کاش زندگیم مثل قصه هایی بود از کتابهایی که می خوانم . کوتاه با پایانی خوش. 

مثل پلک زدنی.

اینجایی که نشسته ام هر چند لحظه یکبار می لرزد ،آخر مترو همچون ماری از ریز پایم می گذرد. 

داشتم کتاب بهاره رهنما را می خواندم ، یا کتاب سراسر پنجره یا چه می دانم کدام نمایشنامه بود که همه اش تویش جن و آل  داشت که دیشب به خوابم آمد و می خواست باکرگیم را بگیرد . بیدار که شدم از ترس پریدم توی بغل مردخانه و دلم نمی خواست چشمهایم را ببندم .می ترسیدم آن مرد سیاه پوش بیاید . 

لباس عروسی که دوست داشتم ، خودش سراغم آمد. 

قرار شد اتاق خوابمان یاسی شود،چطوره؟

خواب گذشته هایی را دیدم که گذشته من نبودند .آدم هایی که بودند و نبودند . تلفنها و حرفها ... چه عجیب و هولناک . من رفته بودم اما باز من نبودم .حتما.

گاهی چه دلگیر میشود،حتی دیوارهای آشنا،آدمهای نزدیک و حتی این شهر  

بدون کسانی که دوستشان دارم. 

همه مکانها و گاهی زمانها فراموشم نمی شود مثل این تابستان که فراموش نمی شود. 

با کتابهایش ، با روسری آبی جدیدش ،و روزهای تازه اش. 

خوب  که آغوشت هست برای گریستن. 

تنهایم .