بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خوابم یا بیدارم؟


گفتم آب و ساعت لنگری گفت دنگ دنگ دنگ.ما که ساعت نداشتیم،پس این صدای دنگ از کجا توی سرم می پیچید.می خواستم بیدار شوم و صداها بخوابد اما نمی شد.انگار فرو می رفتم .با خودم تکرار کردم دست از سرم بردار و تو دورتر می شدی.شوهرم بالای سرم بود و زیر لب غر می زد وانت برای چی خبر کردی؟این همه گل و درخت برای چی سوا کردی؟دهانم را باز کردم که حرف بزنم اما صدایم خشکیده بود به دیواره حنجره ام.می خواستم برایش تعریف کنم که تو آمده بودی.شاید عصبانی می شد یا بهت زده نگاهم می کرد.اما این اتفاق در سالهایی دور افتاده بود.چه اهمیتی داشت؟خسته بودم و نمی توانستم از جایم بلند شوم.مریم آمده بود و داشتیم در سوله های نمایشگاه کتاب- قدیم که در چمران بود-قدم می زدیم و چقدر خوشبخت بودم.بهش گفتم می خواهم نمایشنامه بنویسم.لبخند زد به پهنای صورتش و کتابی بهم داد.تشنه ام بود و لبهایم مثل ماهی باز و بسته شد و گفتم آب.شوهرم با نگاهی مردد بالای سرم با یک لیوان آب ایستاده بود.

دو ماه و چهار روز

 

شاید باید پناه می بردم به مشروب و تریاک.دو سال ،نه،دقیقا دو ماه و چهار روز بود که به این روز افتاده بودم اما کسی نمی فهمید.بعد از آن اتفاق، بازگشت به زندگی سگی ام خیلی سخت بود.پوست کلفت شده بودم از این همه درد و راحت عادت کردم.نمی دانستی که من با شوهرم در چنین جایی گلخانه داریم.من هم نمی دانستم یک سالی ،قرار است، دم عید، از این شهر وسط بیابان سر در بیاوری و بخواهی برای باغچه کوچکت کلی درخت و گل سفارش بدهی.و چقدر این اتفاقات تصادفی در واقعیت رخ نمی دهد و انگار بدبختی روی بدبختی هی چرک می کند مثل زخمی کهنه و قدیمی.و دنیا جای من نیست.مال من نیست.بوی گل که می پیچید همه را فراموش میکردم.مجبور شدم برای گلهای تو،وانت خبر کنم.نگاهم میکردی و من در هوا معلق می ماندم.مثل جوانیهایم و تو هیچ عوض نشده بودی.تو نمی دانستی از روزهایی که بر من رفته بود .من هم.و روزگار خوب بر هر دوی ما نقش انداخته بود.زخمهایی که مثل خوره روحم را جویده بود.و من حالا  زنی تمام عیار ،باز هم در برابر نگاه تو آب می شدم.و نمی توانستم اشک بریزم.فریاد بکشم که خسته شده ام و دلم می خواهد بمیرم.

چه اهمیت دارد؟

گفتم دق می کنم.
و گلدانهای خالی را بردم ته گلخانه شوهرم،کاشی بچسبانم بهشان.دست کشیدم روی تنه های خیسشان و بوی خاک مستم کرد.برگشتم پیش بنفشه ها و باهاشان حرف زدم.حواسم نبود.به ساعت فکر نمی کردم.شوهرم رفته بود باغ گل.رنگ سبز و بوی گلها دیوانه ام می کرد مثل همیشه.دم عید بود انگار و داشتیم آماده می شدیم برای مشتری های دم عید.برای خودم چای ریختم و در بخار داغیش فرو رفتم.
گفتم دق می کنم اگر صدایت را نشنوم.
داشت برف می بارید و بوی قهوه دهانم را پر کرده بود.روبه رویم نشستی و حرف زدی.حرف زدی.داغ کرده بودم و سرم داشت از حرفهایت می ترکید. اشک هایم را تند تند قورت دادم.بهم توجه نکردی.بغلم نکردی .دلداریم ندادی.نخواستی.فقط گفتی تا به حال کسی به اندازه تو، من را دوست نداشته.نمی دانستم که آخرین بار است.باورم نمیشد.گفتم دق می کنم اگر نبینمت.رفتم.رفتی.برای همیشه.و انگار که سالهای بین ما افسانه ای باشد برای هزاران سال بعد.گمت کردم.گم شدم.
چایم را سرکشیدم.یک نفس.سرد بود.به اندازه سالهای سکوت و تنهایی.دق نکردم.نمی دانم اما شکستم.آمدم بروم پیش لاله ها که صدایی پرسید:ببخشید پامچال چند؟

باید به این زندگی شاشید

همه غصه های عالم ریخته بود توی دلم و نمی توانستم اشکهایم را جمع کنم ،مگر می شود همه چیز نو شود و بهار بیاید و کسی شاد نباشد؟حالا که شده بود .خیابانها هم شادند چه برسد به آدمها.و من داشتم غصه چه می دانم را می خوردم.حرف می زدم باهام دعوا می کردند که چه حاضر جوابی،طلبکاری یاپرحرفی.دعا می کردم به خدای آنها که بهتر از خدای من بود که یک کم با من مهربان باشند.آخر من چه بدی به آنها کرده بودم.دعا می کردم لال شوم یا زودتر بمیرم.شاید سربارشانم.زحمتم و همه خسته شدند.برگشتم به گلخانه. وقتی شنیدم صدایی آرام مثل زمزمه ای شیرین پرسید پامچال چند؟دلم می خواست ادامه پیدا کند مثل آوازی قدیم از زمان های اساطیری.انگار خشکم زد اما باید جواب می دادم.برگشتم و نگاهم افتاد به پامچال های شاداب توی جعبه و انگشتهایی که مثل انگشتهای مجسمه های میکل آنژ همانطور به حالت اشاره مانده بود.دستها و صدا آشنا بود و من به سختی گفتم قابل شما را ندارد و آب دهانم خشک شده بود و صدایم از ته چاه گلویم بیرون آمده بود.می ترسیدم چشمهایم را بالا بیاورم و نگاه آشنایی را ببینم آمده از سالهایی دور از خواب بپرم.سعی کردم  صورتش را نبینم تا راهش را بگیرد و برود.اما بعد از جمله من شروع کرده به چرخیدن میان گلها کرده بود و با دستهایش گاهی برگهایشان را نوازش می کرد.باران نم نم می بارید و صدایش را می شنیدم و بوی خاک باران خورده را نفس می کشیدم.حتما امسال نامزد نوروز به دریا افتاده.پوست صورتم از لغزش اشکها می سوخت و من اهمیتی نمی دادم.به لیدی این رد کریس دی برگ یواشکی گوش می دادم و در تاریکی به تو فکر می کردم و همه مردهای دیکتاتور را متنفر می شدم.دیگر زمان ظلم به پایان رسیده اما من در ظلمت شبی طولانی گیر کرده ام و همچنان با پریای شاملو زار می زنم.و هی از خودم سوال می کنم چرا دنیا مال من نیست؟

همه دردهای من از عشق است.

 
دلم میخواست وقتی پتو را روی صورتم میکشم یکباره بوی تن تو را با تمام وجودم ببلعم،فکر نمی کردم عید امسال اینقدر رقت انگیز باشد.یکی یکی خاطرات را بردارم ،به مسلخ تنهایی ببرم و با دستانی خون آلود به دنیای واقعیت برگردم.فکر نمی کردم با این همه آدم دور و اطرافم احساس غربت و بدبختی کنم و هی اشک ریختم برای مریم و امیر.نمی دانم چطور شد اما یکهو دیدم هر شب کارم شده بازسازی گذشته و آخرسر هم برای خودم تکرار کردم همه چیز یک فانتزی خوش و کوتاه بوده.یک دروغ که با خیال پردازی من ساخته شده بود.باد آمد و همه چیز را با خودش برد.با خیال تو خوش بودم.خوشبخت بودم حتی در غربت و تنهایی.امیدوار بودم.به هیچ اما امیدوارم بودم.بگذار بنویسم.بدون ترس.بگذار همه بدانند.جوری در خودم پرپر میزدم.مثل ماهی دچار شده بودم و گرفتار.اما یکهو تنگ بلور عشق از دستم افتاد.دلتنگم.در این روزهای تمیز و سبز بسیار دلتنگم.درد دارم و بیهوده نیست.نفسم بند آمده. 

لحظه

 
زمانی می رسد که در هرکجای دنیا باشی،روز یا شب،برای همه یک اتفاق می افتد.لحظه ای بسیار کوتاه که شاید حس نشود اما بیدار هستی.چه سرزمین دوری باشی ،چه نزدیک. اختلاف زمان و ساعت معنایی ندارد.در آن کوتاهی بهار می آید.
هرسال کسی دوست داشتنی از من دور می شود،مسافت فاصله می اندازد،گاهی سرشار عشق و گاه تنهایی.
سهم پنجره از بهار
آینه شدن است،
چرا من آینه نشوم؟
نوروز سبز !