بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مهر

وقتی خانه باشم بزرگترین تفریحم خوردن آب در لیوان سرامیکیم است ، و وقتی خانه نباشم از شیشه آب معدنی ، و حرف زدن با هلیا وقتی صدایش را کلفت می کند و می گوید دخترم و قوی گلی را که هفته پیش با کمک هم ساخته ایم تکان می دهد و من با صدای نازک جوابش را می دهم بله پدرم .اینبار زنی  نه از آینده بلکه از اعماق تاریخ ، از زمان سلسله ساسانیان کنارم نشسته بود و خودش شروع کرد به حرف زدن و از مادر شوهرش گفت که تنها زندگی می کند و بیست سال بوده که با او و شوهر او که پسرش باشد قهر کرده ، مثل همه از هوا حرف زد که نمی داند باید سرد باشد یا گرم ، صبحها آنقدر سرد و ظهرها مثل تابستان گرم ،و از آدمها گفت، و از سیاست و دعا کرد که همه بتوانند بحران را رد کنند ،و ناگاه از شب یلدا گفت و از آدابش ، اینکه تا صبح دعا می خوانند و از اینکه مردم رسوم یلدا را نمی دانند ناراحت بود و من تکرار کردم یلدا یعنی تولد خورشید و او سرش را به مهربانی تکان داد ،از رقص و موسیقی و مردم آزاری شب یلدا خوشش نمی آمد . می گفت من به دین شوهرم احترام می گذارم و او هم در مراسمات ما در آتشکده های یزد و کرمان شرکت می کند . اما مادرشوهرم من را نجس می داند .از تقسیم اموال و کمک کردن حرف می زد . و از پول پرستی مسلمانان ناراحت بود .گفت 5 دی روز وفات زرتشت است. زن زرتشتی میانه راه پیاده شد . و من تندیسم را که باز کرده بودم بخوانم ، بستم . و ذهنم پر از فکر بود .فکر یلدا ، بلندترین شب سال که برای هلیا تعریفش کرده بودم .و زیباترین موقعیت موازی در طولانی ترین شب ، طولانی ترین بوسه و طولانی ترین هم آغوشی و تولد مهر.

ژرفا

اما حالا هر وقت ابروهایم را بر میدارم یاد آن روز می افتم که گفتی خوش تیپ تر شدی یا وقتی آدامسم را با کسی نصف می کنم ، مثل آن روز ، قبل از آنکه بغلم کنی از جیبت آدامس درآوردی و با من نصف کردی و همیشه می گفتی آدامس نعنایی بخر و از طمعهای میوه ای آدامسهای من خوشت نمی آمد . از خوشحالی دیگران باید خوشحال شد و من خوشحال شدم از اینکه پژوهش کاشان با شرط معدل قبول شده بود و مثل من مجبور نشده بود توی خانه بماند و غصه بخورد ، اما حسودیم شد و تصمیم گرفتم هر اتفاقی بیفتد برایم مهم نباشد ، فوق خواندن در این مملکت که کسی برای کارت ارزشی قائل نیست بدرد نمی خورد ، داشتم می نوشتم غمهای بزرگ ، غمهای کوچک آدم را آب می کند و می برد و می شوید که اشکهایم فرو ریخت و انگار دوباره زمانهایی دور برایم زنده شد که در خودم گم شده بودم و دوست داشتنهایم جور دیگری بود ،

his heart is in the right place

اولین دیدارمان بر می گردد به سالهایی پیش ، سالهایی خیلی دور که باید برای به خاطر آوردنش خیلی تلاش کنم ، حتی باید آن را بنویسم تا دیگر بیشتر از این جزئیاتش را فراموشش نکنم ، قبل از آن هم زیاد یکدیگر را می دیدیم اما من انگار به چشم تو نمی آمدم و  آنقدر توی دلم عاشقت بودم که از هیجان نمی توانستم نگاهت کنم ، انگار که قلبم بیاید توی دهانم یا تو از صورتم بفهمی که چگونه ام ، تو فکرهایم را می خواندی ، همان روز هم خواندی و خواندی ، همان روز گرم تابستان سالهای دور یا شهریور 1320 ، چه فرقی می کند چه زمانی باشد ، مهم این که آخرهای شهریور بود و هوا هنوز گرم بود و دستان من از باد کولر یخ کرده بود و درونم داشت عرق می ریخت ،تو شعرهای من را ورق می زدی و من دهانم خشک شده بود ، دلم میخواست بدانم که در مورد من چه فکری می کنی اما تو فکری نداشتی ، نصایح تو این بود که باید کارهای هیجان انگیز انجام بدهم مثلا ً بروم اسکی یا چه می دانم چیزی که هیجانم را تخلیه کند ،تو گفتی من اگر اینجا نبودم حتما ً خواننده می شدم و اسم آن خواننده زن فرنگی را آوردی که مثل او می شدم ، تمام هیجان آن رو را پشت تلفن خالی کردم و همان عصر نشده پیش یکی از دوستانم بودم که تجربه تازه ام را برایش تعریف کنم ، حتی نوار کاست آهنگ های آن خواننده را از او گرفتم که گوش بدهم ، عجیب بود و هیجان انگیز ، اما زمستان آن سال آنقدر برف نیامد که من حتی آدم برفی درست کنم یا هیچ وقت نشد به اسکی بروم ،

uninterested

یکهو یادم می افتد ، همین جا ، همین جا که چه بی خیال از آن عبور می کنم ، این همه زن و مرد رد می شوند ، دست در دست هم ، تنها ، همین جا یکروز دیدمت ،با عجله می رفتی اما من گیرت انداختم ، مثل بعضی روزها که من را گیر انداختی ، نمی دانم چه گفتم اما آن روزها به همان چند کلمه از تو چقدر خوش بودم ،می دانم که یادت نیست ،و من نمی دانم تا کی باید این یادم تو را فراموش ها را به خاطر بسپارم.تمام راه برگشت را با اتوبوس بر می گردم ، تمام راه را به خاطر می سپارم برای روزی که نباشم . امروز هلیا ، تنها شاگردم به من دو تا از نقاشی هایش را هدیه داد ، هلیای شیطان که هر بار که حوصله گل بازی ندارد از خاله اش که من باشم ایراد می گیرد و مثل آدم گنده ها خسته می شود و دلش می خواهد بفهمد من این بار بادام زمینی با خودم آورده ام یا نه ،بیخودی هی موبایلم را چک می کنم ، نه خبری نیست ، پیاده می شوم ، ایستگاه آخر است ،

کایری

صبح که بیدار می شوم خواب دیده ام ، خواب همانها که نوشتم دلتنگشان هستم ، باورم نمی شد تو از پله برقی بالا می رفتی و همانطور که نگاهت به سمت من بود و موهای بلند مشکیت را بسته بودی و  چشمهای سبز روشنت از شادی برق می زد به من می خندیدی و می رفتی . مرغ مینای من آمده بود ایران و من چقدر خوشحال بودم ، انگار که بال درآورده باشم ، دلم می خواست از شادی فریاد بزنم ، به جای صبحانه داستان قلوه سنگی که هر روز جابه جا می شود - هاروکی موراکامی - را تمام می کنم و چقدر خوشم می آید و با آن هم ذات پنداری می کنم ،از چیزی که در درونم هر روز جابه جا می شود ، میدانم روزی باید آن را در دریا بیاندازم و فعلاً دارم خودم را امتحان می کنم .  

از دیدن محمود دولت آبادی در بی بی سی پرشیا هیجان زده می شوم، توی آن کتاب فروشی لندن که کتاب تماما ً مخصوص عباس معروفی با آن جلد سبزش را نشان داد ، دلم هری ریخت ، پس کی می توانم یک نسخه اش را داشته باشم ؟

جایی که من هستم و باد ، جایی برای کس دیگه ای نیست .

never look back

پائیزم پر شده از ایمیلهایی که بازشان نکرده ام ، پر شده از کتاب هایی که از نیک و شهر کتاب خریدم و بازشان نکرده ام ، پر شده از شعرهایی که ننوشته ام و حرفهای عاشقانه ای که کسی نبود بهش بزنم یا از کسی بشنوم ، و هیچ وقت خدا از کسی نشنیدم . چه برسد پائیز امسال که فقط یک هفته اش هوا بارانی و مه گرفته بود و بقیه اش سرد و کثیف دارد طی می شود ، هر صبح که هنوز هوا روشن نشده پرده اتاقم را کنار می زنم ، شاید که برق خیسی زمین را ببینم اما هر بار فقط نور چراغ های دورتر چشمم را می زند ، کاغذی برداشته ام و می نویسم کارهایی که باید قبل خواب انجام بدهم ، که خودش یک ساعتی طول می کشد و همیشه یکی شان را فراموش می کنم .پائیزم پر بود از برگهایی که زمین می افتادند و من حواسم را جمع می کردم تا صدای زمین خوردنشان را بشنوم ، صدای شکستنشان ، یا حتی لبخندشان وقتی زیر پایم له می شد ، امسال خش خش را با پدرم در جنگلهای نزدیک نور تجربه کردم و صدای قدمهایم را سعی کردم با او - پدرم- یکی کنم .پائیزم پر شده از جزوه هایم ، کتابهای جورواجور فلسفی برای کنکور که خیلی هایشان را هنوز نخوانده ام .اما هنوز امیدوارم و قبل از خواب بهشان ناخنکی می زنم که عذاب وجدان نگیرم .فقط می دانم باید لحظه هایم را بنویسم و احساساتم را . امروز بعد مدتها برداشتم روی آینه ها خورده سنگ های رنگی چسباندم و همین اتفاق خوبی بود برایم . پائیزم پر شده از دلتنگی های زیاد برای آدمها و خاطره ها و روزها و لحظه ها ...

روآکوتان 20 میلی گرم

فکر نمی کردم بعد از خوردن دومین قرص ، مثل زنان یائسه ،  دقیقا ًیکساعت بعد از بلعیدنش به همراه صبحانه ، گر بگیرم ، عرق کنم ، سرم گیج برود و بعد نتوانم بایستم و بگویم ببخشید من سرم داره گیج می ره میشه بشینم و طرف مقابلم هم  بخواهد که بنشینم ، برایم رانی پرتقال خنک بیاورد . و بعد از خوردنش کمی گرمای تنم برود ، سرم از دوران بایستد ، بتوانم فکر کنم ، و تمرکزم را بدست بیاورم ، و حالم بهتر شود . یکبار دیگر هم موقعی که پریود بودم توی اتوبوس این طوری شدم که کف اتوبوس نشستم و شکلات خوردم تا حالم خوب شد .هیچ وقت از نخوردن حالم بد نمی شد اما مثل اینکه این قرص شوخی بردار نیست . برای مامانم تعریف نمی کنم چون حوصله غر شنیدن ندارم . آمادگی حالتهای مختلفی داشتم اما نه اینطوری.

rambling

پسر کوچکم آنقدر بزرگ شده که می تواند با توپ فوتبال بازی کند ،  ماسک صورتش را کامل پوشانده بود فقط چشمهایش پیدا بود ، چشمهایی که مثل چشمهای من در آفتاب برق می زد ، آن طرفتر شوهرم روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود و بی خیال به سیگارش پک می زد ، و من داشتم آندو را نگاه می کردم و به خاطرات سالهایی دور فکر می کردم ، همان موقع که شوهرم بر اثر ضربه باتوم شلوغی های بعد از انتخابات سالهایی قبل ، دیگر بی خیال شده بود و هیچ فکری نداشت ، انگار همه فکرهایش را دود می کرد هوا و به من چیزی نمی گفت و فقط لبخند می زد و در دنیای خودش بود . من هم دیگر دنیای خودم را داشتم ، سالهای گذشته خودم و عشقی که مال گذشته بود و تا حال ادامه داشت و آینده ای نداشت ، مثل همان قبلها که آینده نداشت ، عشقی که وقتی عشق بازی می کردی هیجان داشت اما بعدش افسردگی ، چون عشقی یکطرفه بود و ...همه این ها را زنی که کنارم در اتوبوس نشسته بود با چشمهایش برایم تعریف کرد ، و من باورم نمی شد که کسی بتواند آینده را این گونه در چشمهایش معنا کند ، گلهای نرگس را به دست مادرم دادم تا در گلدان بگذارد و به خاطر داشتن پدر و مادرم که روزهای خوبی را با آنها سپری می کنم ، امشب خوشحال بودم ، و به خاطر پیدا کردن قرصهایم بعد از شش تا داروخانه از بساط پیرمرد کنارش فال حافظ خریدم ،و از برگزیران پائیز پارک لاله لذت بردم و باز هم سعی کردم که خوب باشم . و انگار تمام اتفاقهای خوب خودش افتاد.

بار دیگر شهری که دوستش دارم

به زور لیوان شیر را فرو می دهم ،به خاطر آلودگی هوا ، دیرم شده حسابی، و تمام نفس درختان جنگلهای چمستان را که  عاشقانه ذخیره کرده بودم ، در یک چشم به هم زدن به باد فنا دادم و سرفه ام گرفت ، و همه قول و قرارهایم را چه زود فراموش کردم .چیزهای عجیبی می بینم ،به غیر از راننده های زن ( بی آر تی و ون و ...) شاید هم عجیب نیست و برای من جالب بود که سرچهاراه جهان کودک ، خانمی با پرشیای مشکی و پلاک فرد (!) راه را بند آورده بود که مسافر بزند ، خدا خیرش دهد که خیابانها دیگر گدا و مستحق ندارد اما پر شده از دست فروشهای زن و مرد ، با نوزاد و بچه و غیره که التماست می کنند خرید کنی ، و این قصه در مترو طولانی تر است ، آن روز که در یکی از ایستگاه های مترو نشسته بودم ، زن های مختلفی را دیدم که با کیسه اجناسشان پیاده و سوار می شوند . همدیگر را می شناسند و از کسادی کار حرف می زنند و حرف های جالب دیگر ...

۲۱

حساب می کنم فقط بیست و یک روز ، اگر بگذرد همه چیز عادی خواهد شد ، خیابانهای آشنا ، برگهای قرمز و زرد پائیزی که می ریزند ، حتی همین آلودگی هوا هم عادی خواهد شد . می توانی تحمل کنی و طاقت بیاوری ، فقط باید بیست و یک روز تحمل کنی ، و تا این لحظه دو روزش رفته ، در سکوت و بدون حرف ، نمی دانم چرا امشب وقتی از مقابل پنجره ای که یکبار من را جلویش بوسیده بودی ، عبور کردم ، تمام بدنم داغ کرده بود ، حالا باید همه خاطراتم را یکی یکی مرور کنم و ببینم در کدامشان ، چه کسی عاشقتر بوده و صداقت داشته ، حرفهایت را دوباره توی گوشم می شنوم ، دکمه هایم که می افتند ، نمی دوزم ، عادت ندارم ، اما این بار که افتاد ، نشستم سر فرصت بقیه دکمه ها را هم سفت کردم ، می دانم ، تو دوستم نداری .