بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بازی

روی صندلی نشسته ام و منتظرم . مثل همه ساعتها . خنکی مترو خوابم را مکیده . به صداها گوش می دهم ، صدایی از بالای سرم ، چند هنرپیشه حرف می زنند ، و صدایی میانشان : به دنبال چه کسی می گردند ؟ و باز دیالوگها رد و بدل می شوند ، دنبال خاطره ای شبیه این : چه فیلمی است و من را پرتاب می کند به سالهایی قبل که من داشتم برای کنکور هنر می خواندم ـ مثل این روزها که می خوانم و نمی خوانم و کسی هست که تشویقم کند به خواندن و در مکتب رئالیسم ادبی مانده ام و امید دارم به اینکه دیگر امسال قبول شوم ـ خسته شده بودم و از درس خواندن ناامید ، از زندگی و صدایش آرامم می کرد ، از توی کامپیوترش فیلمهایی که داشت ، صدایشان را می شنیدم و من باید حدس می زدم چه فیلمی است ؟ بازی خوبی بود . یکی از فیلمها شبهای روشن بود . خنکی مترو دستانم را خشک کرده ، می آید و بلند می شوم . از خاطرات می افتم میان جمعیت و درها بسته می شود و فکرم می رود .

روزهای زندگی

از عشق می نویسم ؛ و تمام نخواهد شد انگار ؛ حرف زدن پایانی ندارد . خستگی ندارد . گاهی گریه هست ؛ اخم هست اما دوباره آشتی و ناز کشیدن و لبخند و بوسه و آغوش است . وقتی کنارم هست همه حواسم است و وقتی نیست ؛ حواسم نیست . قلبم هست .  

دوباره می خواهم معلم شوم . همان معلم زبان شش سال قبل که می رفتم پیش بچه ها . دوباره خاطرات شیرینش امروز زنده شد بعد از تلفن فرینوش . خبر خوبی بود . وای اگر بشود . من لبریز از زندگی می شوم .  

انتظار می کشم . انتظار روزهای مشترک در خانه خودم . از همه چیز بهتر است و فعلا دغدغه ام شده . 

و برمی گردم به همان روزها . کتاب خواندن . کار کردن بی وقفه . و دیدن . دیدن چیزهایی که یادم رفته بود . 

پائیز خوبی است .  

عشق تازه

عشق می آید لانه می کند لابه لای دندانهایم و جمع می شود روی قلبم و احساسم می شود ، احساس دخترکی هیجده ساله که تازه خودش را شناخته . عشق با من، با همه من، با همه ناله ها و غرزدنهایم، با همه بدی ها و خوبی هایم ، کنارم دراز می کشد و من را در آغوش می کشد و در گوشم زمزمه می کند که دوستم دارد و من با باد مهر ماه عاشق می شوم. انگار دوباره متولد شده ام . من متولد ماه مهرم . من با تمام ابعادم در کنارش ، روبه روی مغازه های رنگارنگ شهر قدم می زنم و آب انار تازه با یخ سر می کشم و او با تمام خنده هایم و صدای کودکانه ام لبخند می زند و هر دو کودک می شویم و در تاریکی کوچه هایی دور لبهایم را روی لبهایش می گذارم و از هیچ چیز نمی ترسم .