بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

New life in new season

اولین برگ پائیزی جلوی پایم افتاد یعنی که فصل رنگارنگ دارد می آید . و من خوشحالم. و دارم به زندگی جدیدم ، به خانه داری ، به آشپزی، به خسته از سر کار برگشتن و دوباره کار کردن در خانه و به زودخوابیدن ، به کتاب خواندن ها در اتاق جدیدم ، به وسایل تازه ام خو می گیرم . به اینکه بگویم خانه خودم عادت می کنم .

شیرین

از کوچه های قدیمی رد می شوم ،عادت کرده ام ، به سرعت ، انگار هزار سال است اینجا زندگی کرده ام گو اینکه فردا که بیاید یک هفته ای می شود . در اتاق یاسی با بالش های بنفش و پرده های بنفش می خوابم روی تخت دو نفره رنگ قهوه ای سوخته و بدون کولر و هر بار که بیدار می شوم ابتدا یادم نیست که کجا هستم و بعد از چند ثانیه یادم میافتد که هی اینجا خانه خودت است . 

مثل دوستان وبلاگیم می ماند یا انگار که دوست قدیمی که سالها از راه دور می شناختمش ، و حالا از نزدیک دیدمش .دیشب برای چندمین بار که همدیگر را بغل کردیم گفت کاش امشب نمی دیدمت که دل کندن سخت شده. همیشه که می آیم ، برای رفتن سخت است . احساسش را می فهمم و برایش فال می گیرم .حافظ اخر شعرش می گوید همه اینها افسانه است، باور نکن .از کتاب و نمایشنامه می گوییم . و از کافکا در کرانه که از بهترین های این روزهایم است که خواندمش .

امروز برایش از انقلاب سال بلوا و تماما ً مخصوص را پیدا کردم و این می شود توشه سفرش . حالا تا کی که دوباره بیاید و صدای خنده هایش تمام خانه را پر کند .

اواسط شهریور

همچنان که تابستان در سرازیری افتاده است ، زندگی من وارد سربالایی تندی می شود ، می دانم بعدش از آن سرپائینی هایی است که دل آدم هری می ریزد اما کیف دارد .همچنان که هوا دارد به سمت پائیز می رود ولی زندگی گرم من شروع شده است و این خاصیت عاشق است ، لابد .

پ ن : شب قبل از عروسی خواب دیدم برف آمده ...تو ظل تابستون