نیمه شب در چشم های بسته اتاق تاریک من داشت آغاز می شد.چه ساعتی بود که درد دوباره شروع شد؟ نمی دانم...اما امانم را می برید این درد و غلظت سیاهی شب را هم برایم بیشتر می کرد. گویی درد، تاریکی را پرفشارتر می کرد و سیاهی، درد را سخت تر می نمود.آیا می توانستم سوال کنم چرا باید این درد را بکشم؟ و آیا می توانستم به نحوی این تاریکی و سیاهی را از  خود دور کنم؟ و آن وقت بود که یک بار دیگر رنگ ها را دیدم : هر بار که درد از کمر تا پشت پاها مثل تیر رها می شد،لبم را می گزیدم و پلک هایم را برهم می فشردم، شب رنگ تازه ای می گرفت. انگار که قلموی پهنی رنگی را روی صفحه ای سیاه بپاشد : سرخ، ارغوانی، بنفش، زرد...

یک بار دیگر چند سال پیش هم رنگ ها را دیده بودم، در کشاکش همین دردی که در آن دوران هم مدتی زمین گیرم کرده بود. به خودم می پیچیدم و هیچ مسکنی آرامم نمی کرد، نسخه این درد فقط مدارا بود. همان سالی بود که با کاف عاشق و معشوق بودیم یا حداقل اینطور خیال می کردیم. کاف می خواست کار روی پایان نامه اش را شروع کند و سخت به دنبال موضوعی متفاوت برای تحقیقش می گشت." آنجایی که هنر با روان آدمیزاد ارتباط می گیرد".این را خودش می گفت و به نظر من عنوان کلی و غیر دقیقی، حتی در حد یک ایده بود. یادم آمد که چقدر با هم سر و کله می زدیم و چقدر کلی بافی و همین شکل فکر کردن، او را به سمت موضوعات متفاوت و بسیار دور و بعید می کشاند.بحث های ما هم با همدیگر از ماجرای پایان نامه اش روی مسائلی که ذهن بی قرار و بی انسجامش به وجود می آورد، متمرکز شده بود و این گفت و گوها برای کاف چندان خوشایند نبود. یادم آمد که روزهای کلافگی اش را می گذراند که بیماری من هم شروع شد و تا مدتی مرا از پا انداخت. بعد یک سکوت کوتاه در رابطه پیش آمد : من پاهایم  درالتهاب می سوخت و او فکرهایش در سرش بی امان و بی نتیجه شعله می کشیدند. لاجرم هر کس، دیگری را رها کرد و به درد خود مشغول شد و از رنج دیگری هر چند باخبر بود اما چیزی به چاره اندیشی یا دلداری حتی، نمی گفت.

در یکی از مکالمه های که در دوران دور شدنمان داشتیم،برای پر کردن سکوت سنگینی که میان ما دیوار کشیده بود، شروع کردم  به تعریف ماجرای رنگ هایی را که به هنگام اوج گرفتن درد پشت پلک های بسته ام می دیدم.برایش گفتم که هر رنگی انگار نشان دهنده یک جنس از درد است. جنس دردها در هر حمله ای متفاوت بود : بعضی وقت ها ناگهان حمله می کرد و بعد در یک لحظه محو می شد، گاهی آرام آرام پاها گز گز می کردند و با یک مقدمه طولانی درد شدت می گرفت و بعد از یک موخره طولانی تر تمام می شد. گاهی سطح را می خراشید و پاره ای وقت ها اعماق را چنگ می زد و هر کدام از این حالت ها برای من با یک رنگ بخصوص که لابد در تخیلاتم می دیدم، نمایان می شد...بعد با بی حواسی پرسیدم که آیا ممکن است تحقیقی با عنوان "رنگ شناسی درد وجود داشته باشد؟" این سوال را در ادامه تلاشم برای حفظ کلام و ارتباط پرسیده بودم، اما کاف از این پرسش به هیجان آمد و انگار ناگهان روزنی در دیوار بین ما باز شد. به نظرش رسید موضوع متفاوتی را که به دنبالش بود یافته. بنا کرد دقیق شدن در همه حالت های درد من و رنگ هایی که می دیدم و آن سوی خط یادداشت برمی داشت. بعد از مدت ها من برای مردی که فکر می کردم دیگر برایش جذابیتی ندارم، اول به خاطر تحقیق و درسی که او درگیرش بود  و بعد به واسطه دردی که شب و روز مرا سیاه می کرد، جالب شده بودم!

البته ما آنقدر با هم نماندیم که من بفهمم کاف بالاخره چه موضوعی را انتخاب کرد و چه ماجرای متفاوتی نظرش را جلب کرد.آنچه مسلم بود آن ماجرای متفاوت من و حتی درد من نبود. جدایی در ارتباط ما مثل دردی که با یک مقدمه طولانی شروع شود و بعد از یک موخره طولانی تر محو شود، به پایان رسید. مثل رنگ سبز زنده و تازه ای بود که آرام آرام چرک شد و دست آخر هم از آن تنها لکه ای خاکستری روی خاطرات ما به جا ماند.

حالا در شبی که رنگ هیچ شبی نبود بر بستر همان بیماری ـ که خود به خود یادآور بسیاری از چیزها بود ـ همه خاطراتِ از این دست چرک من، با آدمهای مختلف و  با تمام تصاویر و جزییات بر زمینه های رنگی، قطار وار از جلوی چشمانم می گذشتند و من در فاصله دردها به تندی نفس می کشیدم و انگار سعی داشتم با هر بازدمی یک تکه از خاطرات سنگین ِ جاگیرم را بیرون بریزم و یک واگن کهنه از این قطار طویل و زنگ زده و کند را از ریل ِ افکار و زندگی ام خارج کنم...در فواصل درد، در بی دردی همه جا سفید می شد و خنک و سبک. برای لحظاتی این فضای زلال دوام می یافت و بعد دوباره قطرات رنگ به مثابه دانه هایی رنج آور همه جا پخش می شدند...در هر بار هجوم درد از کمر به پشت پاها انگار یک بخشی از من، منی که دیروز بودم، منی که پشت سرم بود، منی که آزارم می داد، از آن هزارتوهای در هم پیچیده کنده می شد و بالا می آمد و نفسم را به شماره می انداخت...

یادم آمد که مادرم به خانه تکانی اساسی که آدم جرئت می کند و چیزهای بی مصرف یا کهنه ای را که بیخود به آنها دل بسته و روی هم تلنبارشان کرده دور می ریزد،می گفت "تصفیه خونین" کردن . این عبارت در آن حال، مدام در ذهنم طنین می انداخت و حس می کردم در درونم تصفیه خونینی برپاست که با این بیماری بهتر لمسش می کنم. پلک هایم را روی هم می فشردم و لب هایم را گاز می گرفتم و سرخ، رنگی بود که به همه جا می پاشید. رنگ تصفیه خونینی که می بایست با آغوش باز، اراده ام را برای نتیجه دادنش جمع می کردم : شب تازه از نیمه گذشته بود...