از کسی که به خاطر ندارم که بود، شنیدم که ازدواج کرده ای.آنچنان تکانی خوردم که حدس هم نمی زدم.گفته بودی زمانی که پیدایش کنی یک لحظه هم تردید نمی کنی.از این تکان خوردم که پیدایش کرده ای...فکر نمی کردم بشود پیدایش کرد و مهم تر از این، هرگز تو را در حال جستجو برای یافتنش ندیده بودم. نه اینکه برایت بی تفاوت باشد اما بی تاب نبودی،سرگردان نبودی...و ما بودیم.همه ی ما.

تو خیلی زود، زودتر از همه ما فهمیدی که بی تاب و سرگردان بودن نتیجه جفت داشتن و نداشتن نیست. تو می خواستی اول از سرگردانی و بی تابی دربیایی و آنوقت با او ازدواج کنی. اینطور می گفتی و جوری می گفتی "او"، گویی به خوبی می شناسی اش،آدرسش را داری یا با هم سر و سری دارید.

می بایست می دیدمت.می دیدمتان.در خانه تان.باید همه چیز را از نزدیک می دیدم تا باورم می شد.می خواستم همه چیز را لمس کنم، بو بکشم. با چشمان خودم ببینم.

گل خریدم .از آن گل هایی که شبیه گل های وحشی صحرایی ست. همان هایی که مورد علاقه تو بود. می خواستم ببینم "او" هم سلیقه تو را دارد یا نه.بی تاب بودم.قدم هایم تند بود. قلبم تند بود.نفس هایم تند بود و  وقتی در را به رویم باز کردی همه چیز جوری آرام شد که می شود گفت همه چیز توقف کرد.

کامل بودی.در سکوت و لبخند و باقی چیزها.در انگشتت حلقه ای نبود.کس دیگری آنجا نبود. کسی که بتوانم با چشمانم ببینم یا دستش را دستم بفشارم تا باور کنم. تو بودی و کامل بودی.کامل با همه نقص ها.گل ها را در آب گذاشتی و جوری نگاهشان کردی که فهمیدم "او" هم عاشق همین گل های وحشی صحرایی ست.

صدایی در درونت بود که نمی شنیدم ولی معنی اش این نبود که صدایی در کار نیست.کسی در کنارت بود که نمی دیدم ولی معنی اش این نبود که وجود نداشت.چیزی را لمس می کردم و می بوییدم که باورم نمی شد.چشمانم بی خود و بی جهت سوخت و اشکهایم روی دامنم لکه های پررنگ کوچک ساخت. خیره شدم به بازی نور دور موهای بافته شده ات. گفتم:" عروسیت مبارک". گفتی: "از که شنیدی؟" گفتم :" از هیچ کس". و به خاطر آوردم که کسی هرگز این خبر را به من نداده است.

آخر می دانید که، کسی از این قبیل ازدواج ها باخبر نمی شود. شاید فقط آنهایی خبر دار می شوند که می خواهند نادیدنی ها را ببینند، لمس کنند،بو بکشند.همه چیز را با چشمانی که از اشک می سوزد تماشا کنند. شاید فقط آنهایی می توانند تماشا کنند که دیوانه وار قصد کرده اند آن چیزهایی را که باور نکردنی ست باور کنند...