- دارم به تو اخطار می کنم، تو باید از این جا بروی! همین حالا بهتر از فرداست!

- نمی توانی به همین راحتی بیرونم کنی.من اینجا حق آب و گل دارم.آنقدر با تو بوده ام که از خودت بیشتر اینجا را و تو را می شناسم!

- حرفت کاملا درست است و دقیقاً به همین دلیل باید بروی.از فکر آنکه یک نفر دیگر در خانه ی من، صاحب خانه شده دارم دیوانه می شوم!

- باشه...می روم...اما چه عجله ایست؟شاید از رفتنم پشیمان  شوی. تو از این اخطارها زیاد به من داده ای. داد و فغان کرده ای و خط و نشان کشیده ای و بعد هم رفته ای یک چای دم کرده ای با هم بنوشیم و گپ بزنیم! وقتی می گویم بهتر از خودت تو را می شناسم بیهوده نمی گویم...تو بدون من می خواهی چه کنی؟که باشی؟ چه برنامه ای برای زندگی ات داری؟هیچ! من که می دانم تو بدون من سرگردان می شوی.اینطور داریم با هم پیش می رویم و من مشاور و برنامه ریز تو هستم.چرا باید مرا بیرون کنی؟

- مشاور و برنامه ریز من چرا باید تو باشی؟مشاوره هایت کجا مرا به سمت پویایی برده یا گره از مشکلاتم باز کرده؟تو که با آن برنامه ریزی هایت تا به حال فقط مرا بیشتر به سمت رخوت و خودنمایی و حرفهای گنده گنده ای که هیچ کدام قرار نیست عملی بشود برده ای.با مشاوره های تو بوده که من همیشه فریب خورده ام و اشتباهات تکراری را برای هزارمین بار تکرار کرده ام! مشاور! واقعا اسم خودت را مشاور می گذاری؟ تو فقط یک تخریب گر موذی و هوشمند هستی...

- باشه...از این حرفهای تلخ تو باکی ندارم و نمی رنجم.صبر من زیاد است.خیلی بیشتر از تو...تو می دانی که ته دلت من را دوست داری.بودن من به تو احساس خوبی می دهد.احساس قدرت می دهد.چون همان طور که خودت هم گفتی من هوشمند هستم و تو از این هوشمندی بیش از آن بهره می بری که بخواهی رهایم کنی بروم.با این هوشمندی که من دارم و بی دریغ در اختیارت می گذارم تو می توانی بی آنکه مجبور شوی تلاش کنی و زحمت زیادی بکشی، در نظر دیگران، هوشمند و فعال و بامطالعه و صدها چیز دیگر به نظر بیایی! این کجایش بد است؟؟

- آره راست می گویی...یک وقتی این جنسی را که به من قالب می کنی، آنقدر می خواستم و با آن احساس رضایت می کردم که حتی خیال برم داشته بود که واقعا این خود من هستم که زحمت می کشم و با دود چراغ خوردن و از پس امتحان های سخت برآمدن، تجربه های گرانبها به دست می آورم. اما تو یک متقلب هستی و مرا هم مثل خودت متقلب کردی.چگونه از چیزی لذت ببرم که می دانم جعلی و دروغین است؟ چگونه به آن افتخار کنم یا تکیه بزنم؟ در نظر مردم هم اگر آبرویی بماند، در خلوت خودم دیگر سرم را نمی توانم بالا بگیرم...من هیچ چیز یاد نگرفته ام چون معتاد شدم به تقلب هایی که تو به من می رسانی...ولی حالا دیگر کافیست!باید بروی!

- باشه...آنقدر گلویت را جر نده...من اگر هم بخواهم، نمی توانم بروم.

- چرا؟؟

- تو با دوست داشتن ِ من مرا نگه داشتی و این دوست داشتن را تو به زبان نگفتی.حتی همیشه برعکسش را گفتی.گفتی که چقدر از موجودات متقلب متنفری و چقدر صداقت خوب است ولی در عمل مرا تنگ در اغوش کشیدی و نخواستی بروم. و حالا تنها وقتی از من حقیقتاً متنفر بشوی، من دیگر جایی برای ماندن ندارم...وقتی آغوشت از من خالی و از چیز دیگری پر بشود.آغوش تو حالا نه کاملا از من خالیست و نه جایگزینی برای پر کردن این خالی پیدا کرده ای...چرا بیهوده فغان می کنی؟

- ...


(ادامه دارد)