من یک معلم هنر هستم. با بچه ها سر و کار دارم .آنها را موجوداتی بی نظیر یافته ام و ده سال است که هر جا رفته ام و هر کار کرده ام از شعاع بچه ها و کار با آنها دور نشده ام.

بچه ها کارهایی را که می سازند،دوست دارند. به چشم معجزه ای به آن می نگرند. نگاه مبهوتشان به کارِ پایان یافته و لبخندی که پس از آن، روی معصومیت صورتشان شکل می گیرد، شگفت آور است. آنها دلبسته و وابسته ی آنچه می سازند می شوند.من هم همیشه از آثارشان با دقت و احترامی ویژه محاقظت و نگهداری می کنم. اما خدا نکند به هر دلیل به اثر خدشه وارد شود،میزان ناراحتی هنرمند کوچکش قابل پیش بینی نیست. گاه پیش می آید هنگام کار ،ظرف آبی روی کار تمام شده یکی شان برگردد، یا دست کثیف بچه ای کار خودش را به زعم او خراب کند. این "خرابی" یک واقعه بسیار ناگوار و غیر قابل باور و تحمل است.آرام کردن کودکی که از "خراب شدن" چیزی که خودش ساخته و به سرعت به آن دلبسته شده است، گاه بسیار دشوار می شود.

این خاصیت کودکی است. این شوک ناشی از "خراب شدن". خود را باختن،غم عالم بر دل نشستن و یاس و ناامیدی. با این وجود موهبتِ رهایی از چنگال خشک زمان هم از دیگر خصوصیات کودکیست. غم با وعده ای ساده برای ترمیم کردن یا از نو ساختن، می تواند به سرعت به شادی تبدیل شود.

غم ناشی از "خراب شدن" در بزرگسالی همچنان ادامه پیدا می کند، با این تفاوت که دیگر با هر وعده ای، شادی از دست رفته به این راحتی ها برنمی گردد.آدم بزرگ ها را موج بلندِ افسوس،پشیمانی و ناامیدی از دوباره ساختن، سخت تر تکان می دهد و امیدواری و نشاط هم به این راحتی ها حاصل نمی شود. 

آدم بزرگ هایی هستند که کودکی شان - به دلایلی که برای من هنوز پوشیده است- حفظ می شود. آنها آدم بزرگ هایی هستند با ترس های کوچک تر نسبت به اشتباه کردن یا خراب شدن. از بین رفتن یک چیز و دوباره ساختن چیزی دیگر را سریع تر و راحت تر می پذیرند. حتی وقتی کاخ آرزوهایشان در طوفانی سهمگین فرو می ریزد،چنان رفتار می کنند گویی قلعه شنی کوچکشان را در کنار دریا، موجی بازیگوش ربوده و با خود برده است. گاه حتی می توانند به جای فکر کردن به قلعه ربوده شده،خود نیز با موج رباینده هم دست و هم بازی شوند،از هیجان جیغ بکشند، به دریا بزنند و با موج های دیگر شیطنت کنند.

این روزها با خودم فکر می کنم آیا بزرگ ترین ساخته های ما،عظیم ترین کاخ های آرزومندی مان،چیزی بیشتر از قلعه های شنی بر ساحل دریاست؟ قلعه های همواره در معرض موج...؟ کدام یک از ما هستیم که دست امواج قلعه هایمان را نربوده باشد؟ و چند نفر از ما با نشاط به موج ها پاسخ داده ایم؟ راستی هم که سخت است...چگونه می توانی به دست رباینده کاخ آرزوهایت، دست دوستی و رفاقت بدهی و رویت به رویش گشاده باشد؟

اما شاید شما هم مثل من به هر دلیل، باور داشته باشید که می شود. می شود چنین بود. شاید شما هم برای این گونه بودن نقشه هایی در سر داشته باشید. شاید این ایده، این فکر نادرست باشد، شاید هم درست، چه کسی می داند؟ هر ایده ای قلعه ایست شنی در ساحل دریای زندگی. کسی چه می داند، موج بعدی کی از راه می رسد...شاید همین امید،همین درخواست برای کودک وار بودن در نهایت آگاهی، موج های بیشتری را به سمت قلعه های شنی من روانه کند، نمی دانم. ولی امروز فکر می کنم این بازی را دوست می دارم : بازی ساختن و تاب خرابی را با نشاط آوردن و دوباره ساختن. کسی هم از فردا خبر ندارد...