هیچ وقت دلم نمیخواست پستام مثل این چند تای اخیر بشه. همیشه فکر میکردم نگفتن بهتر از نق زدنه. ولی یه جاهایی آدم نمیتونه. گفتم و ناله کردن فاینده ای نداره. پر واضحه که حالم خوش نیست. که حالم از همه چیز و همه کس به هم میخوره. اصلن هم گناه ندارم و طفلکی نیستم. هر بلایی سرم اومده از خریت و حماقت و بچگی و نفهمیم بوده. نمیخوام کسی برام دل بسوزونه. ابدا...

میخوام ننویسم. چون حرفی نیست که ارزشش بیشتر از سکوت باشه. میخوام حرف نزنم. میخوام خفه خون بگیرم و بیشتر از این گند نزنم. میخوام برم از دنیای شما... خود کشی های مجازی تا کسایی که میخوان و نمیتونن خود کشی کنن رو ارضا میکنه. آدمای ترسویی مثل من که حتی نمیتونن به خود کشی فکر کنن. اما همین خودکشی های مجازی حس دیوانه وار و شبرینی داره. حس مجازات کردن خودم. حس از بین بردن خودم...

وبلاگم خوب بود. یه وقتایی به اون اوایل فکر میکنم. چه آرزوهایی داشتم. چقدر ذوق و شوق چقد بچه بودم... و الان هم نسبت به اون موقع هیچ رشد عقلی و ضعوری ای برای خودم متصور نیستم. نوشتن اینجا خیلی خوب بود. نوشته هایی که خوب از آب در می اومد چقدر سرشون ذوق داشتم. چقدر با هم کامنتی قند تو دلم آب میشد. فکر میکردم با همین یادداشت های یه کم خوب یه پخی میشم. تا یه ماه پیش هم چند وقت یه بار بر میگشتم از اول یادداشتای خوبمو میخوندم. مثل یادداشت آقای دزد سلام. 

دو سال و سه ماه اینجا نوشتم. شخصی اجتماعی طنز هر جوری و هر مدلی میتونستم و دلم میخواست. نه نصیحت ها تاثیری داشت نه انتقاد ها. همیشه مثل اسب هر کاری دلم خواسته کردم فقط... اسب؟ اسبا هر کاری دلشون بخواد میکنن؟ هنوزم از اون اسباز وحشی که تو نقشیا میکشن و گله ای حرکت میکنن و زین و افسار ندارن هست؟

دارم میرم. البته چند ماه دیگه احتمالا با همین اسم دات آی آر بر میگردم. شایدم بر نگشتم. ولی میدونم چچند ماه هیچ حرفی برای گفتن ندارم. گفتن برای شما... نمیدونم بیشتر برای خودم نوشتم یا برای شما. اصلا از این شمایی که میگم تصویر درستی ندارم. شمایی که یانجا رو میخونید. شمایی که کامنت میذارین. شمایی که منو دوست دارین. شمایی که لجتونو در میارم. شمایی که به هر حال هستید. به این هاله شما که فکر میکنم شماهایی که اسمتون رو میشه گذاشت مخاطب تصویر زیادی تو ذهنم نمیاد...

جز س . بامداد با اون کامنت های گشاد گشاد و پر از نقطه چینش که اگه تو کامنت دونی ثبت نمیشد دست و دلم نمیرفت پست جدید بذارم. کامنت هاش هم همیشه امیدوارم می کرد که کسی هست که حد اقل سعی میکنه بفهمه من چی میگم...

یک نفر دیگه بود به اسم... اسمشو یادم نیس وبلاگش در پناه کتمان بود. آخ چه اسم خوبی... اونم اون اوایل مثل س.بامداد بود.

یکی به اسم عجب که همیشه می ومد فحش میداد و بعد یه عالمه کامنت با اسم های مختلف با همون سبک. نمیتونم بگم برام مهم بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود. به هر حال دشمنی ای بود که در کنار اینهمه دوستی جای خودش رو داشت و داشتم کم کم بهش عادت می کردم.

born که هیچ وقت کامنت نذاشت جز وقتی که میدونست میتونه تو دلم یه چیزیو تکون بده.

کوثر که حالا همیشه با اس ام اس همراهیم میکنه...

و یه عالمه اسم دیگه که تو ذهنم نموندن. من هیچ وقت وبلاگ نویس خوبی نبودم. هیچ وقت وبلاگ کسایی که بهم سر میزنن نرفتم. جز یه وقتای خیلی کمی. هیچ وقت سعی نکردم جبران کنم. هیچ وقت هم سعی نمیکنم. چون من فقط نوشتم بلدم نه بده بستون سایبری...

من فقط نوشتن بلدم. از تمام کار های مفیدی که میشه تو دنیا انجام داد فقط نوشتن از دستم بر میاد. اونم همونجوری که دیدم و دیدید از هز 10 تا نوشته یکیش خوب از آب در می اومد.

دارم میرم که هیچ جا نباشم... که بودنم رو سینه خودم سنگینی میکنه...

به خودم اجازه میدم این پست رو ویرایش نکنم. که مثلا نمونه ای باشه از زندگی پر از ایرادم...

از بین خدانگهدار، خداحافظ، خدافظ و خدافس من همیشه آخری رو گفتم و نوشتم و قطعا معنی خاصی نداره. ضمن اینکه فکر نمیکنم خدا وقعی بنهه واقعا!! در هر صورت خدای عزیز اگه راه داشت از همه این آدمایی که آفریدی درست نگه داری کن. چه وضعشه؟ 

+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم آبان ۱۳۹۱ساعت 19:14  توسط الهام  |