بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بازی

باد می خورد به همین چند تار موی طلایی اش ، دست می زد از شادی و شادیش را با کلمه های خودش به زبان می آورد . همه جا رنگ بهار بود و نسیم با خودش گلبرگهای نرم را مثل باران روی سرمان می ریخت .همه مامان و باباهایی که آمده بودند ، عمو زنجیرباف بازی می کردند . آخرین بار که رفته بودم پارک قیطریه شاید آخرهای شهریور پارسال بود که تنهایی آمده بودم. ولی جمعه روز دیگری بود . رنگ گلها و درختها هر سه ما را شاد کرده بود .کوتاه بود اما کنار همم می خندیدیم .

نوپا

باید بیشتر از قبل حواسم جمعت باشد ، دخترک . از هر جایی که بتوانی دستهای کوچکت را می گیری و بلند می شوی . گاهی روی زانوهایت می ایستی - عین آدم بزرگها - و می خواهی بی دست بلند شوی . خودت را توی آیینه بوس می کنی . دیروز حتی روی سنگهای تمیز خانه ای که رفته بودیم مهمانی سایه ات را می دیدی و نمی دانم از پس آن سایه چه می دیدی که خم می شدی و سنگ را لیس می زدی . موقع شام یا ناهار خوردن باید حتما قاشق بزرگها دستت باشد و گاهی آن را اگر بشقابی دم دستت باشد توی بشقاب می زنی به علامت غذاخوردن . لیوان هم همین طور . می دهی بالا یعنی آب می خواهی بخوری . کتابت را دیگر از حفظ می خوانی از بس برایت خوانده ام و دستت بوده با من شروع می کنی به خواندن . لگوهای دوپلو را که به هم وصل می کنم باز می کنی . حتی چند روز پیش سه تایی بهم چسبانده بودم و توانستی باز کنی . شبها بابات وقتی از راه می رسد دراز می کشی تا ماساژت دهد . با صدای هر زنگ - مثل در یا تلفن یا موبایل - تعجب می کنی و عکس العمل نشان می دهی . هر جا می روم - مخصوصا خانه خودم - دنبالم می آیی . چند روز پیش که دامن پوشیده بودم ، دامنم را تکان تکان می دادی ، خنده ام گرفته بود . هر روز چند دقیقه ای با هم می رقصیم و تو کیف می کنی . از این رقصهای من درآوردی که مخصوص من و توست . دو روزی است به غیر از بابا ، گاهی در کلمه هایی که می گویی ماما هم می شنوم . خوشحالم .

نشانه

توی یک راه پر پیچ و خم ،در یک شب بلند و سیاه رنگ موهای سیاه تو ، آسمان پر از ستاره بود. ستاره هایی دور دور ، که نوک انگشتم را رویشان می گذاشتم و نشانت می دادم . یکهو همه ستاره ها آیه های آسمانی قرآن شدند و من با تعجب نگاهشان می کردم و هنوز توی ترافیک جاده ای شبیه چالوس به ستاره هایی زل زده بودم که آیه های قرآن بودند و من انگشت به دهان می خواندمشان از دور.و به دیگران نشان می دادم.
از خواب پریدم با صدای باد که در پشت بام را به هم کوبید.

خوابهای دنباله دار

خواب دیدم ، تمام دیشب را به جای همه شبهایی که خواب نمی دیدم ، خواب دیدم . خوابهایی که ادامه داشت و حتی وقتی در پشت بام بر اثر باد بهم خورد و دخترک  ترسید و گریه کرد و خوابش کردم و دوباره خوابیدم ، ادامه خوابم را دیدم . دریا افتاده بود توی یک استخر که ازش می ترسیدم و آدمها را می خورد یا غرق می کرد . تو آمده بودی به خوابم و در قسمتی دیگر از خوابم صامت فقط راه می رفتی و ما هر دو برای هم قیافه می گرفتیم . دخترک نبود توی خوابم و زن تو هم نبود . نمی دانم . هر دو تنها بودیم . من با پدر و مادرم و تو در اتاقی دیگر . چهارتایی بودیم . چرا تو بودی ؟ نمی دانم مثل روحی سرگردان بین خانواده ما راه می رفتی . و من موقع نماز صبح برایت دعا کردم هیچ وقت مثل قبل افسرده و دلگرفته نباشی و شاد باشی و مثل من که با دخترم شادم .و حتی در نهایت افسرده بودن هم وقتی دخترک می خندد و دو تا دندانهایش را نشانم می دهد ، زندگی به من برمی گردد.باز هم خواب همان دریای وحشتناک که مثل تور ماهیگیری در دستانمان بود و جلو و عقب می رفت .موج های طوفانی که تمامی نداشتند. نشانه چه بود ؟ همین بالا و پایین فراوان هر روزه زندگیم . و من با ترس پاهایم را توی همان استخر می گذاشتم و می خواستم فرار کنیم اما دور تا دور دریا میله های بلندی بود مثل زندان . بالاخره با خنده دخترک بیدار شدم ، داشت بالای سرم با تسبیحم بازی می کرد و می خواست خودش را به کتابم برساند.

صد سال به این سالها

نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک

نوروز بمانید که ایّام شمایید!

مولوی