موبایلمو که نگاه کردم ساعت 8 و سه دقیقه بود و من داشتم توی خیابون دولت راه میرفتم. تصمیم داشتم به خاطره های دوران پیش دانشگاهی و تو فکر کنم. که زنگ زدی... یه کم جلو تر دم مغازه ای بودم که همیشه از اون طرف خیابون نگاهش کرده بودم. درست اونطرف خیابون همیشه من و تو منتظر اتوبوس وایمیستادیم. دخترای دیگه با پسر دبیرستانی ها میگشتن من و تو دو تایی هر و کرمون خیابونو ور میداشت. یادته یه شب زمستون رفتیم بستنی خریدیم همونجا وایسادیم خوردیم؟ یادته یه روز زمستون که پیاده رو ها یخ بسته بود یه کم عقب تر دم اون میوه فروشیه  پام لیز خورد از پشت خوردم زمین... کف پیاده رو دراز کشیده بودم جفتمون کبود از خنده... یادته توی اتبوس وقتی تو پیاده میشدی تا وقتی چراغ سبز بشه من تا کمر از پنجره اتوبوس بیرون بودم تو اونور خیابون با هم حرف میزدیم؟ 

زنگ زدی که دارم تست مجری گری میدم. گفتن 5 دیقه راجع به یه موضوع صحبت کنم. چی بگم؟ من گفتم خرید و 5 دیقه برات راجع به خرید کردن حرف زدم.

اولین چیزایی که از دوستیمون یادم میاد ابراز محبت های اون اوایلته. میخواستی با من دوست بشی. بودیم همه با هم. تو اومدی گفتی چایی میخوری بگیرم برات؟ بعد از اون چقدر با هم چای خوردیم. چند روز بعد من هنوز دوزاریم نیفتاده بود که دوست صمیمی ایم، یه موضوعیو که یادم نیس گفتم نمیخوام به همه بگم. تو گفتی من همه ام؟ بعدش من فهمیدم که حالا دیگه دوست صمیمی ایم و اتفاقا یه بخشی از مسیر خونمون با هم یکیه...

اگه خراب نکنی و وارد گروه بشی به نظرم مجری خوبی میشی. ینی یادت میمونه همه حرفام راجع به خریدو؟ بعد تو مجری بشی مامانت بیشتر از همیشه بهت افتخار میکنه و بهت مینازه.  داشتم مامانت رو تجسم می کردم که وقتی اولین برنامه ات پخش بشه چه میکنه....

مامان تو همیشه میترا میترا می کرد. مامانت همیشه زیادی از تو تعریف می کرد. دوستای خوبی بودیم ولی همیشه یه رگه حسادت بینمون بود. برای هم از همه چیز مایه میذاشتیم ولی به وقتش به هم حسادت می کردیم. تو قدت یه کم از من بلند تر بود  و لاغر بودی. من از تو صورتم خوشگلتر بود. تو همیشه فکر می کردی من میخوام دوست پسرت رو غر بزنم. تو همیشه وقتی کسی سمت من می اومد حسودیت گل می کرد. مثل کورش. خنده ام میگیره. تو نخ چه پسرایی هم بودیم. ولی همیشه به وقتش به فکر هم بودیم. چقدر پاستیل و ساقه طلایی شکلاتی و ساندویچ و همشهری جوان و ... برام خریدی. 

انگار همین دیروز بود... ولی حقیقت اینه که از پیش دانشگاهی به بعد به زور با هم در ارتباطی. مثل همیشه بعد چند ماه با یه شماره جدید اس ام اس داده بودی که سلام میترا خانومم. دنبال کار می گردم. 

سعیدو یادته؟ یکی از معدود پسر های خوب و آدم حسابی ای بود که تو اون دوره باهاش دوست بودیم. یه پسر خوب قد بلند و درس خون که تو کتابخونه باهاش آشنا شدیم. تو دوست دخترش بودی و من دوست معمولی یا همون خواهرش. بهم بد بین بودی. چون من از تو به سعید نزدیک تر بودم. چون من درکش می کردم. اگه تو طول زندگیم واقعا رابطه خواهر برادری بی هیچ سو قصدی از جانب دو طرف بوده باشه همون رابطه ام با سعید بود. من میدونستم چقدر دوست داره. خودت نمیدونستی. آخرشم ولش کردی. فک می کردی من تو نخ دوست پسرتم... ولی من تا چند سال بعد بدون اینکه به تو بگم خواهر سعید موندم. 

همون شب گروهشون دنبال مجری و منشی میگشت. فوری صحبت کردم و چند دقیقه بعد شماره دوست پسر سابقمو برات فرستادم که بهش زنگ بزن و آدم سخت گیریه و 25 سالشه و مجرده...

شایانو یادته؟ عشق دوران دبیرستان من؟ الان قیافشو یادم نمیاد ولی اون موقعا خیلی دوسش داشتم. یادته اون روز که از کتابخونه زدیم بیرون تو پارک سیگار روشن کردیم زنگ زد که من اومدم ببینمت؟ اولین و آخرین دیدار دو نفرمون. یادته پریدیم تو دسشویی رژ لب زدم و تو رفتی برام از دخترا کتابخونه عطر گرفتی. یادته بعدش چقدر تو بغلت گریه کردم؟ 

زنگ میزنم بپرسم چی شد نتیجه. جواب نمیدی. مجبورم به آقای دوست پسر سابق پی ام بدم که چی شد. میگه رفتی استدیو. میگم خب. میگه بعدا صحبت کنیم. 


+ اصولن هیچ وقت به تصمیم هام عمل نمیکنم. البته این یکی نصفش تقصیر شماهاس... دوستون دارم. می نویسم. سعی میکنم روحیه ام رو دوباره به دست بیارم...

+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ساعت 22:22  توسط الهام  |