دیشب خواب دیدم یه پسر به دنیا آوردم ولی مثل همیشه به شیوه مریم مقدسی! صب که مامانم بیدارم کرد تو خواب و بیداری زمزمه کردم خواب دیدم یه پسر به دنیا آوردم، مامانم گفت: عزیزم... خوشگل بود؟ تو خواب و بیداری گفتم صورتشو ندیدم... شنیدم میگن خوابو اگه تعریف کنی تعبیر نمیشه. یه جورایی دست و دلم تو تعریف کردن این خوابا میلرزه.

نمیدونم چندمین باره که خواب میبینم بچه دار شدم ولی دومین باریه که بچه ام پسر بوده. هرچند که بر اساس خوابام الان عیال وارم ولی وقتی از خوابام بیدار میشم واقعا برام غم انگیزه که هیچی بچه ندارم...

میگن دختر و پسر از یه سنی به بعد نیاز به داشتن همسر و روابط جنسی رو حس میکنن. باید اعتراف کنم من از یه سنی به بعد فقط نیاز به داشتن بچه رو حس کردم. اگه بدونید من چه حسرتی میخورم وقتی مامانم میگه من هم سن تو بودم سه تا بچه داشتم...

مثلا میتونم تصور کنم که خیلی خوش و خُرم هیچ وقت ازدواج نکنم ولی نمیتونم تصور کنم که هیچ وقت بچه نداشته باشم، هیچ وقت بچه به دنیا نیارم. هیچ وقت یه موجود کوچولو چهار تا انگشتاشو دور یه انگشتم نپیچه. هیچ وقت یه تپلوی سفید کوچولو رو تو بغلم نخوابونم، هیچ وقت از صدای گریه اش بیدار نشم. هیچ وقت بزرگ شدنش رو نبینم. راه رفتنش رو حرف زدنش رو... حتی الان هم یه وقتایی دلم برای تپلوی سفید کوچولوم شور میزنه که نکنه طوریش بشه مریض بشه...

یه وقتایی از این همه حس بچه دوستی خودم میترسم. یه چیزی تو مخم میگه اگه هیچ وقت بچه دار نشدی چی؟ و این اگه هیچ وقت بچه دار نشدن... کم کم داره برام میشه یه ترس بزرگ. هرچند زنی که مادر نباشه باز هم ارزش های اجتماعی خودش رو داره و هیچ ایرادی بهش نیست ولی همون زن خودش در درون خودش حتمن غصه میخوره که یکی از بزرگترین لذت های زندگیش رو تجربه نکرده...

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم آذر ۱۳۹۱ساعت 13:11  توسط الهام  |