دوست دارم دور باشم، به قدر کافی دور...

دور از این خانه 200 و خورده ای متری، دور از این پنجره های قدی آفتاب گیر، دور از این مبل های چوبی سنگین، دور از این دیوار های سفید بی روح، دور از این تلوزیون بزرگ همیشه روشن، دور از آن آشپزخانه، از آن خوراکی های همیشه آماده، دور از مبل های راحتی جلوی تلوزیون که لم می دهیم تویشان، دور از غذاهای خوشمزه مامان، دور از ماشین لباس شویی ای که نمیدانم کی لباس هایمان را می شورد و می آورد می گذارد توی اتاق، دور از پرده ی صورتی و طوسی اتاقم، دور از گل های درشت روی روتختی ام، کتابخانه ام، کمد لباسهایم، دور از همه آت آشغال هایی که توی کمد هایم جمع کرده ام، دور از چای و کیک خامه ای های روزهای تعطیل، دور از سریال های جم تی وی، دور از کلید چراغ های آشپز خانه که باید دست بیندازی پشت یخچال تا بتوانی روشنشان کنی،

حتی از گلدان های شمعدانی و غیز شمعدانی مامان...دور باشم. 

دور باشم بروم یک جایی و یک مدت برای خودم توی یک فضای کم امکانات زندگی کنم، همه وسایلم را نهایتن توی یک چمدان جا بشود، شب ها روی یک تخت سفت تر با یک بالشتی که هنوز بهش عادت ندارم بخوابم، ولی راحت تر. مجبور باشم با خمیر دندان گلرنگ مسواک بزنم، مجبور باشم خودم برای خودم غذا و خوراکی جور کنم یا اینکه چیزی نخورم. به بی پولی بخورم، پس انداز کنم و بیشتر مراقب جوراب هایم باشد، شب ها زیر نور یک چراغ مطالعه کتابی که از کتابخانه امانت گرفته ام را بخوانم، دو جفت کفش بیشتر نداشته باشم، هیچ کس نباشد نگران من باشد

... و گاهی دلم برای خانه پدری تنگ بشود.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:10  توسط الهام  |