حالا بهترین دوستم... زیبا ترین دوستم، نزدیک ترین دوستم، ساده ترین دوستم و مهم ترین دوستم دارد ازدواج میکند. شهریور عروسی میکنند و الان دارد جهیزیه می خرد برای خانه اش که قرار است کرج باشد. و به قول یک داستان نویسی «کرج جایی است پشت همه اتوبان ها و ترافیک ها...»

همین کافی است که آنروز وقتی خبر داد که تاریخ عروسی جلو افتاده تلفن را قطع کنم بنشینم های های گریه کنم. گریه ای که به نظر خودم بی مورد و مسخره بود. وقتی حقیقت این است که خوشحالم. شاید حتی از خودش بیشتر. هر جا که می روم مغازه های لوازم خانگی من را به سمت خودشان میکشند. گلدان ها و مجسمه ها و رومیزی های ظریف و قشنگ... مثل خود صبا، مثل خانه صبا حتی پشت آن اتوبان ها و ترافیک ها...

صبا دارد عروس می شود همان دختر کم رو خجالتی که اولین بار سال اول راهنمایی توی صف دیدمش. چند سالمان بود؟ 12 یا 13... الان 22 ساله ایم و تابستان که شروع بشود با اختلاف یک ماه 23 ساله می شویم. و تمام این سال ها هر وقت که توانسته ایم توی اتاق کوچک آنها، صبا و خواهرش لباس های مسخره پوشیدیم، رژ لب قرمز زدیم، رقصیده ایم و از خودمان فیلم برداری کرده ایم. 

هیچ جوره نمیتوانم ذوق و شوقم را برای دیدنش توی لباس سفید عروسی توضیح بدهم... ولی شاید بتوانم این حس غم انگیزی که آرام و موذی لا به لای احساساتم لا به لای ذوق و شوقم، لا به لای فکر کردن هایم به لباسم برای عروسی و هدیه عروسی می دود را توصیف کنم.

حسی که یادم می آورد آن لحظه ها را... روز فوت مادر بزرگش که در را باز کردم نشسته بود روی مبل من را دید بغضش ترکید. کفش هایم هنوز پایم بود که رسیده بود توی بغلم و با هم گریه می کردیم. من، خوب میدانستم چقدر مادر بزرگ برایش عزیز بود. یادم می آورد آن شبی را که بغلم کرد و من توی سکوت و تاریکی خانه گریه کردم گریه کردم و گریه کردم و او حتی یک کلمه حرف نزد. صبا، خوب میدانست چقدر خسته ام از آشفتگی های دلم که تمامی ندارد.

و حالا هم آن حس شده یک بغض سنگین بی ملاحضه و اشک های بی جایی که تند تند پاکشان میکنم. نمیدانم چه مرگم شده ولی دلم میخواهد بروم پیشش و تا جایی که دهانم خشک بشود و فکم درد بگیرد برایش حرف بزنم و درد دل کنم. شاید زیادی دارم شلوغش میکنم. من که نه، این بغض لعنتی زیادی دارد شلوغش میکند...

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم اسفند ۱۳۹۱ساعت 22:42  توسط الهام  |