دارم رد شدن سنگفرشها را زیر پایم نگاه میکنم. من هم بچه بودم از اینهایی بودم که تاکید داشتم هر قدمم را توی یک کاشی بگذارم... دارم فکر میکنم که چهار راه ولی عصر نه بوی دود میدهد، نه بوی گندابهای جوبها، نه بوی چنار، نه بوی کافهها، نه بروی ذرت مکزیکی، نه بوی عطر فروشیها، نه بوی گلیم فروشیها، نه بوی آدمهای خسته درب و داغانی که حالا مجبورند این مسیر را تا چهار راه ولی عصر پیاده بروند و توی پیادهرو انقدر شلوغ باشد که نشود هر قدم را توی یک کاشی برداشت... چهار راه ولی عصر بوی تو را میدهد. حتی اگر یادم نیاید چه بویی میدادی. بو که میگویم نه به آن معنای واقعی بوی بدن آدمها. وقتی جایی یا چیزی جوری من را یاد تو بیندازد که نه تصویرت یادم بیاید نه صدایت نه خاطرهات... فقط خودت یادم بیایی میگویم آنجا بوی تورا میدهد. چون نمیتوانم اسم جدیدی برایش اختراع کنم. که تو خودت این روزها دیگر نه تصویری نه صدایی نه اسمی نه خاطرهای... تو فقط بوی خودت هستی.
دارم توی پیاده رو بین جمعیت راه میروم و همزمان که به بوی تو فکر میکنم فکر میکنم که چند نفر الان دارند میروند چهار راه ولی عصر که تئاتر ببینند؟ قبل از اینکه تئاتر را به فهرست علاقهمندیهایم اضافه کنم و بروم فکر میکردم آدمهایی که تئاتر میروند خیلی خوشبختند، خیلی به خود برسند... تئاتر دیدن را دوست دارم ولی حس نمیکنم که خیلی خوشبختم که دارم میروم بهترین تئاتر روی صحنه این روزها را ببینم. خوشبختی معنی واقعیای ندارد. مثل همین عکسهای خوشبخت طوری که وقتی واقعا آنجایی و جلوی دوربین ایستادهای فضای اطرافت را نمیبینی و حس نمیکنی و فقط میدانی که داری یک عکس میاندازی و بعد میبینی که در آن عکس چقدر خوشبخت به نظر میرسی.
دارم توی پیاده رو بین جمعیت راه میروم و همزمان که به بوی تو فکر میکنم و به خوشبختی و به بلیت تئاتر، به ذهنم میرسد که شاید اصلا آنطوری که من فکر میکنم عشقی بین من و تو وجود نداشته هیچ وقت. مفهوم درست عشق چیزی است که بین دو تا آدم وجود میآید. شاید بین من و تو به وجود آمد. به هر حال عشق یک اتفاق فردی نیست. آن چیز یک طرفه بیمعنی که بهش میگویند عشق یک طرفه، یک خود درگیری ساده است که میتواند درمان بشود. ولی عشق فقط بین آدمها به وجود میآید. بین من و تو مثلا. یعنی یک احساس مشترک که دو طرف را درگیر میکند. مردم همین را نمیدانند که عشق به ابتذال کشیده شده. من خیلی نظریه پرداز خفنی هستم. ولی حالا میبینم به آن صورت که فکر میکردم شاید، عشقی بین من و تو نبوده هیچ وقت. بعد با همان دلایلی که فکر میکنم شاید نبوده میتوانم اثبات کنم که بوده. به هر حال این قضیه چیزی نیست که بخواهم بهش فکر کنم و به نتیجه جامعی برسم. مثل همان قضیه بوی آدمها.
میرسم به چهار راه جنگ زده ولی عصر، بند دوم کولهام را میاندازم و قاطی جمعیت از عرض خیابان و راهی که افسر راهنمایی رانندگی برایمان باز کرده عبور میکنم. البته من همیشه در شناسایی روابط بینابینیام دچار اینطور چالشها میشوم. بین من و آدمی که ساعت ۷ دم تئاتر شهر با هم قرار داریم و من دارم کمی زود میرسم... یک دوستی با احترام وجود دارد شاید. بین من و تو هیچ وقت همچین چیزی وجود نداشته. انقدری به هم نزدیک نه... با هم آشنا، شاید، بودهایم که مجبور نباشیم اینجوریها برای هم احترام قائل باشیم. احترام قائل نشدن نه به آن معنای بدش. به آن معنای خوبی که ما برای هم احترام خاصی قائل نبودیم.
دوستم را میبینم که کوله اش را یک بندی انداخته و دارد اطراف را نگاه میکند. بین ما... بین ما هیچ چیز وجود ندارد. فقط عشق میتواند بین آدمها وجود داشته باشد. در بقیه روابط انسانی احساس هر کس به خودش مربوط میشود. همان دوستی همراه با احترام را نمیشود به صورت بینابینی تعریف کرد. احترام نمیتواند همان معنیای را که برای من دارد و برای تو دارد، برای او هم داشته باشد. از بس هر چیزی چند تا معنی دارد. از بس آدمها روی هر احساسی که نتوانستهاند اسم مناسبی برایش پیدا کنند اسم احساس مشابهاش را گذاشتهاند، مجبورم انقدر همه چیز را توضیح بدهم که کدام معنیاش مد نظر من است...
ولی اصرار دارم که عشق بین آدمها به وجود میآید و تنها چیزی است که میتواند بین دو تا آدم به وجود بیاید. که البته همان را هم بعید نیست در اولین نمونه مورد بررسیام یعنی خودم و تو، اشتباه کرده باشم. از اینکه آخر همه بحثهای ذهنیام به نظریه نسبیت برسم متنفرم. باید یک چیز مطلقی وجود داشته باشد. روبروی استخر بد ریخت تئاتر شهر تصمیم میگیرم آخرش توی زندگیام یک چیز مطلق پیدا کنم بعد از دنیا بروم. میروم به دوستم سلام میکنم.