خانم سین یک فرش جدید انداخته است کف خانهاش. آنجایی که دور تا دورش مبل و چیده و ما مینشینیم و دیوارهایش آبی قدیمی است. فرش هم به جز حاشیه کرم شکلاتی رنگ دورش همان آبی، یک کمی سیرتر است. انگار که رنگها گرسنگی و سیری دارند. آبی آسمانی میشود آبی گرسنه، آبی دیوارها میشود آبی کم اشتها، آبی فرش ولی آبی سیر است. بیشتر آبی بریزی تویش میشود سرمهای. فرش کلفت و نرمی است و در مقایسه با قبلی بزرگتر است و قسمت بیشتری از سرامیک سفید را پوشانده. نقش و نگار چندانی ندارد. از همینش خوشم میآید. فقط چند تا طرح کوچک و بیدقت از چند بز یا شاید آهو یا گوزن یا همچین چیزهایی، سرگردان جا به جای فرش توی آبی سیر ایستادهاند.
از همان اول از مبل پایین آمدم و رفتم نشستم روی فرش جدید. حالا روبرویم کیف خاکستری بزرگم و دفتر و کاغذ و مدادم روی آبی سیر فرش پخش شده. سعی میکنم خرده پاک کنهایم را رویش نریزم. میتکانمشان توی کاغذ قسمت قبلی داستانم که جلسه پیش نوشتم. بچهها سرشان توی لبتاب و کاغذهایشان است و صدای تلق تلق کیبوردها تمرکزم را به هم میزند. یکی از بچهها هم جا به جا میشود تمرکزم را به هم میزند. آنیکی میزند صفحه بعد تمرکزم را به هم میزند، آنیکی رفته توی آشپزخانه سیگار روشن کرده بویش تمرکزم را به هم میزند. آنیکی چای میریزد تمرکزم را به هم میزند. ولی من در اصل تمرکزی ندارم. دارم به ز فکر میکنم، که نیست.
اگر بود حالا حتما دراز کشیده بود روی فرش و دفتر بیخط سیمیاش را گذاشته بود جلوش و موهایش را دور انگشتش میپیچاند یا سرش را پایین میآورد میگذاشت روی فرش و همانطور دمر میخوابید که فکر کند و هیکل ظریفش روی فرش جای کسی را تنگ نمیکرد. اما حالا من روی این فرش آبی سیر تنها هستم. بقیه روی مبلها نشتهاند یا دور میز چوبی چهار نفره یا روی تخت سنتی. روی فرش فقط من هستم و وسایلم که جلویم پخش و پلا شدهاند. و آنطرف جای ز و وسایلش که پخش و پلا بشوند خالی است.
اصلا از اول ز ولو شدن روی فرش را اختراع کرد. همان پارسال زمستان که ما همه روی مبلها مینشستیم و پایمان روی سرامیک یخ میکرد، ز موقع داستان خواندن بچهها میرفت دراز میکشید روی فرش، پای شومینه. یک جوری... بدون هیچ جلب توجهی. کلیپسش را باز میکرد و موهایش دور صورتش پخش میشد و صورتش حالتی میگرفت که انگار فقط خودش توی خانه است و جوری اجزای صورتش را ول میکرد و توی فکر غرق میشد که انگار احتمال هم نمیداد که کسی تماشایش کند. البته که هیچ کس مثل من موقع داستان خواندنها زل نمیزند به ز. وگرنه چطور میتوانست انقدر راحت باشد.
بعد من هم به ز پیوستم. اکثرا نزدیک هم مینشینیم. خسته که میشویم به نوبت به هم تکیه میدهیم. دفترهای هم را خط خطی میکنیم و خودکارهایمان را عوض میکنیم. داستان خوبی که میخوانم با مشت میزند روی پایم. از ذوقش. حوصله یکیمان که سر میرود موهای آنیکی را باز میکند، به هم میریزد، میبندد. من عاشق موهای ز هستم. ز عاشق موهای من. داستان که جالب میشود بیحرکت مینشینیم.
ز عاشق خواندن و نقد داستان است. داستانها واقعا جذبش میکنند، یک جور خوبی مخاطب حرفهای داستان است. بیشتر دوست دارد داستان را کسی بخواند و گوش بدهد. خوب میفهمد چه اتفاقی زیر پوست داستان میافتد. عاشق بعضی جملهها میشود. برای جزئیات هیجان زده میشود. در طول داستان بیقرار میشود و به فراخور متن چشمهایش گرد میشوند و برق میزنند و تنگ میشوند و بسته میشوند و بعد خیره میشوند به من... بعد من میفهمم چقد خوشش آمده. آن خوشی و مستی و ستایش و هیجان توی چشمهایش را میفهمم. میفهمم که داستان چقدر بهش چسبیده. بعد از تمام شدن داستان یا هیچ نمیگوید و ساکت مینشند گوشه فرش و زانوهایش را توی بغلش جمع میکند و دیگران را نگاه میکند، یا چهار زانو مینشیند و با هیجان و آب و تاب انقدر از داستان حرف میزند تا خانوم سین نوبت حرف زدن را به بقیه بدهد.
گوشی را بر میدارم برایش مینویسم: «کجایی؟» فکر میکنم کجاست؟ نشسته توی خانه فیزیک میخواند، یا توی اتبوس کفشهایش را در آورده و خوابیده تا برسد اصفهان، یا توی خوابگاه روی تختش دراز کشیده همشهری داستان میخواند، یا توی دانشگاه صنعتی اصفهان توی کلاس خالی نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکند، یا با الف بیرون است، در حالی که باید اینجا باشد. باید روی فرش دراز بکشد و گوش بدهد. حالا که نیست انگار داستانهایی که خواندیم توی فضای اتاق سرگردانند. هر چند دارم مهمل میبافم. کاری که هر دو به آن علاقه مندیم و یکی از سرگرمیهای مشترکمان است. نوبت به من میرسد. خانم سین میگوید داستانت را از سرش بخوان. کاغذ قسمت قبلی داستانم را بر میدارم که بخوانم. خورده پاک کنها از رویش میریزد روی فرش.