ساعت ۵ و نیم صبح.
بیدار میشوم. هنوز هوا تاریک است. اتاق هم تاریک است. سر میچرخانم. سفیدی پف دار دامن لباس عروس که ار بالای تخت دو طبقه آبی آوریزان شده را تماشا میکنم. چشمهایم را میبندم. خاله محبوب بازویم را تکان میدهد. «بیدار شو الهام جون.»
بیدار میشوم. لباس عروسی نیست. هوا روشن است. صبا صبح پاورچین نرفته حمام. خواب است. طبقه دوم تخت، صبا خوابیده. وقتی میایستم لب تخت صورتش را میبینم. قلقلکش میدهم. بیدار میشویم. ۱۸ سالهایم. هنوز ازدواج برایمان یک شوخی با مزه است. هنوز مردهای آیندهمان یک مشت احتمالاند. ممکن است قد بلند باشند ممکن است زشت. ممکن است پولدار باشند، یا فقیر. ممکن است دکتر باشند یا عمله. مردهای آینده هم را مسخره میکنیم. میخندیم. میخندیم. میخندیم. میتوانیم به همه چیز بخندیم. توی اتاق آبی، روی مبلهای مخمل سالن کوچک خانهشان، رو صندلیهای دور میز گرد آشپزخانه، موقع نگاه کردن به رو میزی بافتنی زیر شیشه، همیشه برای خندیدن وقت هست...
ساعت ۶ صبح.
همه بیداریم. آقای قربانی، خاله محبوب، یاسمن، صبا، شوهرش، دایی ممد، من. همه توی آشپزخانه مربع بزرگ خانه صبااینا هستیم. پنجره باز است و پرده کشیده. آسمان کم کم سفید میشود. لامپ زرد بالای میز تصویر صورتهای خواب آلود و خندان مارا توی عکس روشن میکند. خاله محبوب نیمرو درست میکند. آقای قربانی شیر گرم میکند. دایی ممد اصرار دارد که درست صبحانه بخوریم. نان تافتون را تکه میکنم.
این آشپزخانه همیشه طعم نان تافتون و گردو و عسل میدهد. کابینتهایش همیشه برایمان پفک و بیسکوییت و گهگاهی شکلاتهای هیجان انگیز دارد. همیشه خودم بلند میشوم. خودم سر یخچال میروم. یکی از پرتقالهای درختهای شمال صبااینا را بر میدارم. پوست میکنم و با هم میخوریم. موقع ناهار، من و صبا و یاسمن دور میز مینشینیم. جای من همیشه همین صندلی است. با لوبیا پلوهای خاله محبوب دوغ میخوریم، یا آب انار پاکتی. روی سالادی که بابای صبا درست کرده سس هزار جزیره میریزیم. صبا از توی قابلمه روی گاز ته دیگ توی بشقابهایمان میگذارد و از پنجره باز آشپزخانه صدای گربهها میآید که به هم میپرند. ما میخندیم. انقدر که غذا توی گلویمان میپرد.
ساعت ۷ صبح.
جایی بین فرشته و تجریش، توی خنکی صبح، با صبا از آژانس پیاده میشویم. یک سر کاور لباس عروس را من گرفتهام یک سرش را خودش. میخندد. «عه زود رسیدیم که» سرایدار در را برایمان باز میکند. مینشینیم روی مبلها. حرف میزنیم. بلند میشویم. میخندیم. از قیافه عروسهای قاب شده ایراد میگیرم. تحسینشان میکنیم. صبحانه مفصلمان توی شکمهایمان جا خوش کرده و سر حالیم. صبا از این سر آرایشگاه میرود آنطرف. به صورت بدون آرایشش نگاه میکنم. به زیبایی بینقص چشم و بینی و لبهایش. به دندانهای سفیدش وقتی میخندد. به انگشتهای کشیده دستش که ناخنهایش از همیشه کوتاه ترند. میگوید «میگن آدم رو هر چی حساس باشه بیشتر خراب میشهها... همه ناخونام این چند روز دونه دونه شکست.» تصمیم میگیریم به عنوان عروس چند تا حرکت کششی انجام بدهد که سر حال تر باشد. سرحال تر از امروز که از همیشه چشمهایش بیشتر برق میزند. من نشستهام روی مبل. «دستاتو باز کن. بکش. بگیر بالا بکش... »
«چپ... یک دو سه چهار پنچ شیش هفت هشت نـُـــــــه ده! راست یک دو سه چهار پنج شیش هفت هشت نُــــــه ده. خب حالا آروم به صف برین سر کلاس.» و ما مثل گله قوچهای وحشی که سر صبح و از سرما هنوز کرخت و گیج باشند و روی دور وحشی بازی نیفتاده باشند راه میافتیم و توی راه پلهها با هم حرف میزنیم. پشت نیمکتها مینشینیم. زنگ اول را چرت میزنیم. زنگ تفریح نارنگی میخوریم. زنگ دوم را نامه نگاری میکنیم. زنگ سوم سر کلاس به ساندویچهای ناهار ناخنک میزنیم. زنگ نماز از ترس ناظممان چادر سفید سر میکنیم و نماز میخوانیم. سجده که میرویم به فکر غذایمان هستیم یا مشقی که باید تند تند از روی دفتر غزال بنویسیم و فرش نمازخانه یخ است و بوی نم میدهد. روی آسفالت شیب دار حیاط، یک دایره تو خالی تشکیل میدهیم. ساندویچهای لذیذ دست پیچ مامانهایمان را میخوریم یا ساندویچهای آشغال بوفه را فرقی نمیکند. مشقهایمان را ننوشتهایم و دهنمان سرویس است. اما میخندیم. میخندیم. میخندیم. انقدر که زنگ میخورد. انقدر که خانم نوری فر با جیغ و تهدید بلندمان میکند.
ساعت ۷ و چهل و پنچ دقیقه صبح.
«ما همه کاراشو براش انجام میدیم. حضور شما لازم نیست. خودتون خسته میشید» خداحافظی میکنم. او را با خانم آرایشگر گُه اخاق تنها میگذارم. هوا خنک و خوب است. کفشم پایم را به شدت اذیت میکند. یک جفت کالج شیری رنگ نو که توان مثل آدم راه رفتن را از من میگیرد. اگر کفش خوبی داشتم حتما تا خود تجریش پیاده میرفتم. مثل آن روزی که برای دیدن کار آرایشگاه با هم آمدیم و بعدش تا ولیعصر و تا باغ فردوس و کافه ویونای باغ فردوس پیاده گز کردیم و روی صندلیهای حصیری نشستیم و او با که با گربهها مشکل داشت مدام صندلیاش را روی سنگ ریزهها جا به جا کرد و چای و کیک و نمیدانم چی خوردیم و رفتیم تا تجریش تاکسی سوار شدیم و من کمی جلوتر پیاده شدم و او انتهای خط، آنطرف اتوبان.
ساعت ۱۲ ظهر.
همه چیز روی دور تند میافتد و نمیشود به هیچ چیز جز سرویس مرواریدش که دستم جا مانده، داماد که میآید ببردشان، حمام و آرایشگاه و مدل مو و سایه و خط چشم و زیپ لباس و پول آرایشگاه و همه چیزهایی که آسایش آدم را برای یک مهمانی میگیرند فکر کرد. همه چیز خیلی وقت است که روی دور تند است. همه روزهایی که او جهیزیه میخرید و لباس عروس سفارش میداد و خانهاش را تمیز میکرد و وسیلههایش را کم کم میچید و برای ذره ذرهاش ذوق میکرد...
ساعت ۵ بعد از ظهر.
بالاخره میرسیم دم آتلیه و میبینمش. لباس آویزان از تخت دو طبقهشان حالا توی تنش است. بالای پلهها برایم چرخ میزند و دامنش دورش میچرخد و میشود زیباترین عروسی که به عمرم دیدهام و دلم میخواهد دیده باشم.
همه چیز باز هم تند میشود. تهران تا کرج را توی ترافیک رفتن. بوق ماشین عروسی زدن، به عنوان عروس از پشت شیشه ماشین عروس دیدنش که میخندد، وارد شدنش به باغ که نوازنده محلی آوردهاند و فشفشهها روشن میشود و با یک دست بازوی شوهرش و با دست دیگر لبه دامنش را گرفته و از روی فرش قرمز و بین ردیف گلها جلو میآید تا رقصیدن یک نفس دونفرهشان بین جمعیت و لبخند جاندار یا گاهی بیرمقش و دست و جیغ موقع عروس دامادو ببوس و کیک بریدن و گل پرت کردن و کلافه بودنش موقع خداحافظی مهمانهای تمام نشدنی و عکسهای اجباری و سر خوشیاش بعد از رفتن مهمانها توی سالن خالی و به هم ریخته و پر از گلهای لگد شده چرخیدنش برای آخرین بارها توی لباس عروس و جای رژ لبم روی باقی مانده آرایشش و شوخی و خندههای دقیقه نود و سوار شدنش...
ساعت 2 نیمه شب.
من تمام مدت فکر میکنم دلم تنگ میشود. نه برای او. او که با اختلاف یک جاده تهران کرج همیشه هست. برای آن روزهایمان توی اتاق آبی، برای رویاهای انعطاف پذیرمان، برای شب و روزهایی که روی مبلهای مخمل و پشت میز گرد آشپزخانه گذراندیم. برای اوج جوانیمان. برای نوجوانیمان. برای روزهایی که بار اول ابروهایمان را برداشته بودیم. برای روزهایی که فهمیدیم زیبا هستیم. برای رقصها و عکسها و بیتعلقیهایمان به مردهای آینده. برای اولین روزی که با هم تنهایی بدون مامانهایمان بیرون رفتیم. برای روزهایی که روز عروسیهایمان را تجسم میکردیم برای بُرس و مسواکم توی کشوی شلوغش که درش به زور بسته میشد. که حالا وقتی بازش کردم خالی بود. جز چند تکه خورده ریز به درد نخور چیز دیگری تویش نبود.
برای فصل خاصی از زندگیمان که تمام شد.
+ چقدرِ دیگر حرف دارم...