به خودم آمدم دیدم همیشه ی خدا در حال امیدواری دادن و دلداری دادن و اعتماد به نفس دادن به اطرافیانم بوده ام. همیشه در حال شنیدن اعتراض ها و غصه ها و ناله ها و فحش هایشان بوده ام.  همیشه گوش کرده ام. فکر کرده ام. به نقاط قوتشان به بهترین وجه ماجرا فکر کرده ام. بعد دلداری دادم ام. ضعف هایشان را درک کرده ام و واقعن فکر کردم که اینطور نیست «همه تو این سن همینن، بحران بیست سالگیه، بحران 25 سالگیه، بحران سی سالگیه...» همیشه در حال نشان دادن نیمه پر لیوان بوده ام.

همیشه گوش کرده ام، نفس عمیق کشیده ام و بعد کاری که فکر میکردم درست است و همیشه از انجامش احساس رضایت کرده ام انجام داده ام. 

به خودم آمدم دیدم تمام این سالها دلداری دهنده دوست و آشنا بوده ام، بعضی وقت ها شنونده خصوصی ترین وجه زندگی آدم ها بوده ام و با تمام قوایم سعی کرده ام کمکشان کنم روحیه شان را حفظ کنند. آدم هایی که به خاطر کوچک ترین مشکلات افسرده می شوند، خودشان را بدبخت ترین موجود روی زمین میدانند و همه چیز را رها میکنند و هر نکته مثبتی از زندگیشان را ناده میگیرند...

اکثر این آدم ها تمام این مدتی که من با تمام قوا سعی کرده ام حالشان را خوب کنم هیچ عوض نشده اند. اما باز هم هر بار سراغ من می آیند.. و من باز هم فکر میکنم همیشه می شود بهتر بود، همیشه می شود اوضاع را درست کرد، همیشه هر آدمی یک سری نقطه قوت داد که میتواند به آنها تکیه کند..

به خودم آمدم دیدم خسته شده ام. از آدمهایی که نمیخواهند تغییر کنند، از دلداری دادن آدم هایی که نمیخواهند مشکلاتشان حل شود، از شیر کردن آدم هایی که همیشه تسلیم شدن را ترجیح می دهند، از حرف های قشنگ خواندن توی گوش آدم های منفی باف خسته شده ام...

خسته شده ام و هیچ کس نیست دلداری ام بدهد... هر بار حرف زدم گفتند ضعیفی، گفتند بی اراده ای، گفتند دمدمی مزاجی، گفتند نمیتوانی... 


تصمیم گرفتته ام سکوت کنم... نه دلداری بدهم نه درد دل کنم...


+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۲ساعت 19:55  توسط الهام  |