امروز توی تاکسی یادم افتاد. دوم دبیرستان که بودم، بعدازظهرها با اتبوس بر میگشتم خانه. پسری بود مثل خودمان، دبیرستانی و گیج و ویج. روزهای اول، میدان اختیاریه تا نوبنیاد را زل میزد به من که یک دختر لاغر زاغ و رنگ و رو پریده بودم. من هم یک وقتهایی نگاهش میکردم یک وقتهایی نه. آن موقع بلیطها را پسر دبیرستانیها خود جوش برای راننده جمع میکردند. هر روزی زورش به بقیه میرسید میآمد توی زنانه بلیطها را جمع میکرد و بلیط من را از دستم نمیگرفت.
زمستان که شد یک روز از آن طرف میله وسط اتبوس پرسید دستمال کاغذی داری؟ و من از توی جیب روپوشم یک دستمال کاغذی مچاله شده در آوردم و او هم فوری از دستم گرفت. فردایش توی ایستگاه اسمم را پرسید. آمد جلو گفت «اسمت چیه؟» من داشتم به نوک کفشهای گل کرفته او و بعد خودم نگاه میکردم. بعد رویم را کردم آنطرف. او هم تا خود خرداد توی اتبوس تا پیاده شوم با نگاه مادرمرده طوری زل میزد به من و دیگر هیچ وقت اسمم را نپرسید.
نمیدانم چرا اسمم را نگفتم. شاید آن روزها انتهای رذالت و سو قصد جامعه برایم پسری همسن خودم بود که با کفشهای گلی توی سرمای ایستگاه اتبوس اسمم را میپرسد.