خیلی خستهام. خیلی حالم خراب است. وقتهایی که کسی منتظر ایمیل من است، کسی از من کار میخواهد، اینطور میشوم. غم عالم مینشیند به جانم. نه خستگی، نه کلافگی، نه خشم. غمگین میشوم. وقتی باید چیزی برای مجله جمع و جور کنم غمگین میشوم. «آخه این چه کاریه؟» این را تمام روز با خودم تکرار میکنم. و هی غمگین و غمگینتر میشوم و پشت لبتابم در ناتوانی احمقانهام مچاله میشوم.
بچه که بودم دلم میخواست نجار بشوم. نجار. دلم کار یَدی میخواهد. یَد به معنای دست. کار دستی. کاری که جسم را خسته کند نه روح را. برعکس کار مطبوعاتی، کار فکری، که روح را اسیر میکند و جسم را کرخت و تنبل.
ز عبارت کارِ یدی را میگفت. ز لعنتی. همش درس میخوانَد. فوق لیسانس فیزیک دیگر چه آشغالی است که نمیگذارد برویم سر تا ته ولیعصر را حرف بزنیم؟ هان؟ چه غلطی داری میکنی؟ تو آدم فوق لیسانس فیزیکی؟ تو با آن مغز پر از ادبیات... مگر نگفتی این آخر هفته؟ مگر خودت ندیدی چه شکلیام؟ من دارم میمیرم تو فوق لیسانس فیزیک میخوانی؟ توی آن دانشگاه کثیف و بین آن آدم های خُشک و نفهم چه کار میکنی ز؟ یک بار شد بیایی برویم کوه؟ یک بار شد با خیال راحت بگوییم کی ببینیم هم را بگویی همین دو ساعت دیگر؟ نکند اصلا دوست صمیمی نیستیم؟ نه نه. هستیم. هیچ وقت هیچ کس با چشمهای درشتش آنطور همه حرفهای من را نبلعیده.
ز... آفرین، فوق لیسانس فیزیکات را که گرفتی بیا برویم نجار بشویم. تو هم کار یدی دوست داری. به معنای واقعی کار. یعنی از تنه درخت جعبههای خوشگل چوبی بسازیم و بفروشیم و بعدش دستهایمان درد داشته باشد. من خستهام. مطبوعات را دوست نداشتم هیچ وقت. آدمهایش را دوست نداشتم. ولی یک حسی دارم مثل حسی که تو به فیزیک داری.
ع را نمیشناسی. تفلیس زندگی میکند. گرجستان. فکر کنم چهار سالی هست دوستیم. یک سال است رفته. داشت یک روز میگفت بیا. کلا ع حرفش این است که بلند شو راه بیفت. ع یک اسب وحشی است که مانع سرش نمیشود و به نظرش من خیلی منفعلام که با اینهمه میل رفتن هنوز نشستهام توی اتاقم. میگفت بیا اینجاها راحت میشود کسب و کار راه انداخت. گفتم دوست دارم نجار بشوم. یک دفعه یادم آمد. یک دفعه مثل یک تاپ صورتی نخ نما دوران تینایجری که از ته یک چمدان قدیمی بکشی بیرون. یادم آمد که در بچگی دوست داشتم نجار بشوم. در دم توی چت به ع گفتم. خوشش آمد. برای ع همه چیز عملی است. به سادگی رفتن از شیراز به تفلیس. برای ع حتی یاد گرفتن زبان گرجی هم عملی است. برای من اما فرستادن کارهای مجله تا قبل از طلوع آفتاب فردا سختترین کاری است که باید از پسش بر بیایم...
به هر حال خوب است که تو هستی، ع هست و بقیه هستند. دوستهایم برایم یک سرِ خوشبختیاند. یک خانواده دوم. هرچند دور و دیر. اما هستند. ه دوست شاعرم است. میگوید دوست خوب و همفکر و همدل دوست نیست، برگه زردآلو است. من به تعداد محدود اما دوستهای خوب و متنوع و بامزه و عجیب و مطمئن دارم و چقدر خوشبختم که میتوانم خطاب به تو بنویسم و مطمئن باشم که فردا اسمس میدهی و اسمست با کثافت، یا عوضی شروع میشود و من از ته دل و رودهام لبخند میزنم. خوشبختم که انقدر تنها نیستم که میتوانم همیشه یکی از شما را مخاطب قرار بدهم و برایتان نامه سر گشاده بنویسم. من خوشبختم که دوستی دارم که فوق فیزیک میخواند، دوستی دارم که در تفلیس دارد زبان گرجی یاد میگیرد و دوستی دارم که شاعر است و دوستهای خوب و عجیب دیگری که بودنشان را هر وقت دست دراز کنم حس میکنم.