مقدمه

 همین اول بگم که این پرونده با بقیه پرونده ها فرق داره اینو حتما از عنوان متوجه شدید.از اولی که خشت این وبلاگ بنا نهاده شد دنبال موقعیتی بودم که درباره این موضوع یعنی خودکشی افراد بزرگ و معروف بنویسم. خدا را شکر این فرصت حاصل شد. علت انتخاب این مورد هم مشتی دلایل شخصی ست.از خدا پنهان نیست از شما هم نباشد که تا چند سال پیش این موضوع یکی از دغدغه هایی بود که بسیار ذهن مرا مشغول کرده بود. نه اینکه بخواهم مرتکب این عمل بشوم ... نه... اما کنجکاوی بسیاری داشته و دارم که بدانم در لحظه خودکشی افراد چه حالی دارند؟... این که بدانم چرا و چگونه این تصمیم را اتخاذ می کنند و کلی سئوال دیگر که هنوز جواب نگرفتم...طبعا فهرست افراد بزرگ و معروفی که خودکشی کرده اند بسیار است. من فقط چند تا از معروفترین ها و دردآورترین خودکشی ها را آورده ام امیدوارم این حقیر را برای طعم تلخ این پرونده ببخشایید.

        


۱- سیلویا پلات

در روشنايي عدم
(حامد صفايي تبار) 
لندن ـ ۱۱ فوريه ۱۹۶۳ ـ اتاقي در حومه شهر و زني كه خود را به  وسيله گاز به قتل رسانده. رسيدن خبر خودكشي در روزهاي زمستاني اروپا خبر غريبي نيست اما نام سيلويا پلات نام منحصربه فردي است كه واقعه خودكشي او سال ها بعد نويسندگان و شاعران را در بهت فرو مي برد.
سيلويا پلات متولد ۱۹۳۲ در بوستون آمريكا فرزند يك خانواده مهاجر آلماني است. پدر او استاد دانشگاه شهر بوستون در رشته زيست شناسي بود. شخصيتي خودمحور و بااقتدار كه در سال ۱۹۴۰ يعني زماني كه سيلويا هشت ساله بود از بيماري ديابت مي ميرد. مرگ پدر او نه تنها زندگي اقتصادي خانواده اش را تحت الشعاع قرار داد بلكه وضعيت رواني او را دچار پريشاني كرده و در لايه هاي شخصيتي اش نفوذ كرد. اتفاقي كه در دروني شدن فضاها و شعر سيلويا پلات نقش بسياري داشت. به طوري كه حضور پدرش در شعرهاي او به صورت بافتي عميق در شعر شكل گرفته. پلات در سال ۱۹۵۳ براي نخستين بار سعي در خودكشي كرد و چيزي نمانده بود كه به وسيله داروهاي خواب آور از بين برود. پس از آن يك دوره روان درماني و همچنين الكتروشوك را گذراند، كه وقايع مربوط به آن دوران و زمان خودكشي اش را در يك اتوبيوگرافي به نام (Belljar) در ۱۹۶۳ يعني يك ماه قبل از خودكشي دوباره اش با نام مستعار ويكتوريا لوكاس منتشر كرد. بعد از اين پلات موفق به گرفتن بورس   تحصيلي از دانشگاه كمبريج انگلستان مي شود و به آن كشور سفر مي كند. اتفاق بزرگ زندگي او در انگلستان مي افتد. يعني جايي كه با تدهيوز شاعر جواني را كه بعدا ملك الشعراي انگلستان شد ملاقات مي كند. پلات در هنگام حضور در انگلستان شاعر بود و اولين شعرهاي خود را هم در هشت سالگي منتشر كرده بود. اما اين مانعي نبود براي اينكه هيوز تأثير شگرفي بر او و شعرش بگذارد. هيوز با اخلاق روستايي زمخت و شلخته و استعدادي شگرف در پيوند زدن واژه ها با حالات دروني خود و دروني كردن هر چيزي و سرايش دوباره آن از نهايت عمق و روح خود آموختني هاي بسياري براي سيلويا داشت. سال ۵۶ ملاقات با هيوز در يك مهماني دانشجويي و سال ۵۶ ازدواج با او مهم ترين اتفاقات زندگي پلات بود كه باقي جريانات زندگي او نيز تحت تأثير همين اتفاق قرار گرفت. اگر چه پلات و هيوز زندگي عاشقانه و فقيرانه اي را آغاز كردند و در آغاز شبيه قصه هاي رمانتيك قرن ۱۹ زندگي مي كردند اما خشونت زندگي قرن بيستم آنها را در بر گرفت. هيوز در پي خيانت به او سيلويا را ترك گفت و پلات با دو فرزند در شهر تنها ماند. پلات در سال ۵۸ به آمريكا بازگشته بود و تا سال ۵۹ معلم ادبيات در كالج اسميت بود. سال ۵۹ دوباره به انگلستان بازگشته بود و در سال ۱۹۶۰ ربكا و در سال ۶۲ نيكولاس را به دنيا آورد. هنگامي كه در ۱۹۶۳ سيلويا پلات خود را كشت دچار فقر و تنگدستي اي بود كه شايد اگر شهرت او پيش از مرگ به سراغش آمده بود و جايزه پوليتزر را پيش از سال ۸۱ مي گرفت شعرهاي بيشتري مي نوشت. درباره درگيري هاي پلات با هيوز و اينكه هركدامشان چگونه همديگر را به لحاظ رواني آزار مي دادند مقاله هاي بسياري نوشته شد.
خصوصا فمينيست ها كه هميشه پلات را همچون يك مادر مقدس ستايش كرده اند و هيوز را همچون اهريمني به تصوير كشيده اند. اما هيوز سكوت را در اين زمينه پيشه كرد و تصحيح او از آثار و چاپ گزيده اشعارش توانست جايزه پوليتزر را براي پلات به ارمغان بياورد.
شعرهاي پلات مجموعه اي از تمام زندگي و افكار و عقايد او را شامل مي شود كه به زبان شعر نوشته شد. حضور پدري كه مرده و مادري كه مورد تنفر اوست و زندگي و روابط عاشقانه و فرزندانش همه و همه به شكل كاملا عميق و بافته شده در متن شعر وجود دارد. شعر او تأثير زيادي در دروني شدن و حضور عناصر شاعرانه اي كه مختص خود شاعر است در شعرهاي بعد از او داشته و از اين جهت سرآغازي در شعر انگليس است. اخيرا در ايران اسدالله امرايي و ساير محمدي ترجمه اي از گزيده تصحيح تد هيوز بر اشعار پلات را توسط انتشارات نقش و نگار منتشر كرده اند. ترجمه اشعار از ديرباز يكي از كارهاي دشوار در امر ترجمه بوده است برخي ها معتقدند شعر ترجمه ناپذير است و برخي ديگر معتقدند با درنظرگرفتن تمهيداتي ترجمه شعر عملي است. درهرصورت ترجمه اشعار شاعران بزرگ نقش بسيار بزرگي در آشنايي ما با زبان و فضاي شاعران دنيا دارد.
برگرفته از: همشهری
بعد از تحریر: چند وقت پیش خانم چیستا یثربی نماشی به نام "یک شب دیگر بمان سیلویا " اجرا کرد که زندگی سیلویا پلات را شامل می شد

 
۲- ارنست همینگوی
 
وداع با اسلحه شکاری
 
دكتر «كلارنس همینگوی» مردی سرشناس و قابل احترام بود و علاوه بر  پزشكی به شكار و ماهیگیری نیز علاقه داشت. دكتر كلارنس همسری داشت پرهیزگار و با ایمان كه انجیل می خواند و با اهل كلیسا محشور بود و از او صاحب شش فرزند بود. دومین فرزند این پزشك «ارنست» نامیده می شد. چون پدر و مادرش با هم توافق و تجانس اخلاقی نداشتند ، ارنست از این حیث دچار زحمت و اِشكال بود.مادر به فرزند خود توصیه می كرد كه سرود مذهبی یاد بگیرد، اما پدرش چوب و تور ماهیگیری به او می داد كه تمرین ماهیگیری كند. در 10 سالگی پدرش او را با تفنگ و شكار آشنا كرد.آشنایی او با اسلحه نقش مهمی در زندگی ارنست ایفا کرد.در دبستان همینگوی احساس كرد كه ذهنش برای ادبیات مستعد است.او شروع كرد به نوشتن مقالات ادبی، داستان و روزنامه ای كه دانش آموزان آن را اداره می كردند. رفقای وی سبك انشای روان او را می ستودند؛ با وجود این عملاً علاقه و محبتی به او نشان نمی دادند، گویی در نظر آنها برتری و امتیاز گناهی نابخشودنی بود.رنست به ورزش خیلی علاقه نشان می داد و به قدری در این كار بی باك بود كه یكبار دماغش شكست و بار دیگر چشمش آسیب دید! تنفر از خانواده و دبستان هم موجب شد كه وی هر دو را ترك كند. او دوبار گریخت، بار دوم غیبت او چند ماه طول كشید؛ می گفتند او در به در شده و به شداید و سختی های زندگی تن در داده و تجربیاتی اندوخته است. او گاهی در مزرعه كارگری می كرد، زمانی به ظرفشویی در رستوران ها می پرداخت و مدتی نیز به طور پنهانی به وسیله قطارهای حامل كالای تجارتی از نقطه ای به نقطه ی دیگر سفر می كرد.بالاخره وی تحصیلات متوسطه ی خود را در مدرسه عالی« اوك پارك» به اتمام رسانید. او با خانواده خود تعطیلات تابستانی را در میان جنگلی نزدیك میشیگان كه به نزهت و خرمی معروف است، می گذرانید. در آنجا ارنست كوچك لذت شكار و ماهیگیری را دریافت. در سومین سالگرد تولدش، پدرش برای نخستین بار او را به ماهیگیری برد. این گردش، فوق العاده از كار درآمد. اما تابستان هایی كه در میشیگان سپری می كردند، به همینگوی چیزی بیش از عشق مادام العمر به مزارع و جویبارها داد. او از میان خاطرات این ایام، محل ها و شخصیت های بعضی از بهترین داستان هایش را بیرون می كشید. همینگوی مناظر آن جنگل ها را در داستان های اولیه خود كه در پاریس منتشر می كرد منعكس كرده است.این نویسنده نیز مانند بسیاری از معاصران خود تحصیلات عالی و دانشگاهی نداشت. وقتی در سال ۱۹۱۷ آمریكا هم درگیر جنگ جهانی بزرگ شد، همینگوی با سری پر شور خود را سرباز داوطلب معرفی كرد ،ولی به خاطر معیوب بودن چشم، ورقه معافی به دستش دادند. در همان اوان با مدیر روزنامه «كانزاس سیتی استار» كه در «میدل وست» منتشر می شد آشنا شد و مدت دو ماه رپورتاژهایی برای اين روزنامه تهیه می كرد.بعدها نیز رانندگی آمبولانس صلیب سرخ را به عهده گرفت و به جبهه جنگ ایتالیا رفت. در زمان جنگ، یك روز كه با آمبولانس خود به كمك مجروحین می شتافت زخمی شد، جراحتش وخیم و خطرناك بود و بر اثر آن به وی مدال جنگی ایتالیااهدا شد و همچنین از دولت متبوع خود مدال نقره ای دریافت كرد. اثر زخم و جراحات این جنگ بعدها در ساق پایش تا مدتها باقی ماند. همینگوی به «شیگاگو» برگشت و با نویسندگان بزرگی مانند «شروود آندرسون»و «جان دوس پاسوس» آشنا شد.در این موقع دختر جوان و روزنامه نویسی به نام «هدلی ریچاردسون»  علاقه و توجهش را به خود جلب كرد و در نتیجه با هم ازدواج كردند. در سپتامبر ۱۹۲۱ زن و شوهر جوان به صورت دو خبرنگار عازم میدان جنگ یونان و تركیه شدند. با وجودی كه همینگوی از جنگ سابق خاطرات تلخی داشت و دوبار هم زخمی شده بود، میدان جدید نبرد را با آغوش باز استقبال كرد.جنگ ترك و یونان نیز به نفع ترك ها و «كمال آتاتورك» پایان یافت و همینگوی از آنجا به پاریس رفت. در پاریس برحسب توصیه «آندرسون» با «گرترود استن» نویسنده آمریكایی كه در فرانسه موطن اختیار كرده بود، آشنا شد و در مكتب ادبی او به پرورش استعداد نویسندگی خود پرداخت و شروع به نوشتن سرگذشت های كوچك و ساده كرد.گرترود استن، مردی چاق، جدی و بی گذشت بود، با این وصف بین او و همینگوی خیلی زود علایق و روابطی برقرار شد و هر دو از معاشرت همدیگر لذت می بردند.همینگوی در پاریس علاوه بر گرترود استن با «پیكاسو» و «سزان» نیز آشنایی یافت. آنها از خواندن نوشته های سلیس، روشن، بی ابهام و در عین حال عامیانه و ساده همینگوی كه مانند آب صاف و زلال بود استفاده می بردند. نخستین آثار و داستانهای همینگوی سر و صدای زیادی ایجاد كرده بود. آن موقع هدلی همسر همینگوی باردار بود و چون از این طرز شهرت خوشش نمی آمد، روزی با اطلاع شوهرش پاریس را به قصد شیكاگو ترك كرد تا كودكش در دیار خودش متولد شود. در مدتی كه هدلی در آمریكا وضع حمل كرد و به پاریس بازگشت، همینگوی چند سرگذشت و داستان تازه به نوشته بود. این نوول ها و داستان ها مانند میخ محكم و سخت بود. یكی از آنها موسوم به «پنجاه هزار دلار» بود كه در آن ماجرای زندگی مرد ورزشكار و مشت زنی تصویر شده بود. نام داستان دیگر وی، «هفته نامه آتلانتیك» بود كه پس از داستان قبلی به وجود آمده و به چاپ رسیده بود و مجله پرتیراژی آن را به صورت پاورقی منتشر  كرد.هر كس داستان را می خواند به چیره دستی و مهارت همینگوی در ادبیات و روان نویسی او پی می برد .  همین داستان بیست صفحه ای اسم نویسنده را بر سر زبان ها انداخت و مشهورش كرد.انتشار داستان«هفته نامه آتلانتیك» سبب شد كه خیلی از روزنامه ها و مجلات از او تقاضای داستان و پاورقی جدید كنند. وقتی كه آنها خواستند با وی قرار داد ببندند، وی نپذيرفت. نه اینكه از پول و اجرت نویسندگی بدش می آمد ، بلكه اصلاً او فكر نمی كرد كه باید آثار قلمی را فروخت. زیرا می گفت: «نویسنده آزاد و سرخود بودن، ارزشش برای من بیش از اینهاست، آنچه آرزوی من است خوب چیز نوشتن است.... با قناعت زندگی می كنم و در عوض هر چه دلم بخواهد چیز می نویسم.»همینگوی در موقع توقفش در پاریس به قدری در غذا قانع بود كه یك ظرف سیب زمینی پخته برای هر وعده غذای او فقط پنج فرانك تمام می شد! وی در آثارش فقط از افكار و عقیده خود پیروی می كرد و می دانست اگر بنا شود پای دستمزد به میان آید باید از سلیقه ی شخصی عدول كرد. قطعات گوناگون شعر او در سال ۱۹۲۳ در مجله «شاعری Poetry» چاپ شد و در همین سال همینگوی در شهر «دیژون» فرانسه كتاب كوچكی به نام «سه سرگذشت و ده قطعه شعر» نوشت و به چاپ رساند. سال ۱۹۲۴ كتاب «در زمان ما» را در پاریس منتشر كرد كه بار دیگر با ملحقات و اضافاتی آن را در آمریكا به چاپ رساند و داستان هاي كوتاه و ساده ای را در بین فصول كتاب سابق جای داد. در سال ۱۹۲۷ وی كتاب «مردان بدون زنان» را منتشر كرد. انتشار این كتاب همینگوی را تا مقام یك نویسنده استاد بالا برد و وی را مظهر مكتب خاص داستان نویسی مترقی قرار داد. در همین سال (۱۹۲۷) هدلی - همسرش - با وجودی كه با عشق قدم به میدان زناشوئی گذشته بود پیوند و علاقه خود را از او گسست.همینگوی در این باره گفته است: «هركس در زنان بزرگواری و وفا بجوید، احمق است.»
نویسنده جوان به رغم این بی وفایی، به زودی با زن دیگری به نام «پولین» پیمان زناشویی بست.پولین، زنی زیبا و دوست داشتنی بود و ریاست گروه نویسندگان روزنامه «وگ» را به عهده داشت.                آثار و نوشته های همینگوی با آنكه به حد اعلای شهرت می رسید با پیروزی مالی توأم نبود، ولی وقتی كتاب «بیوگرافی نویسندگان آمریكایی مقیم پاریس» را انتشار داد درهای موفقیت به رویش گشوده شد. این نخستین بار بود كه همینگوی می فهمید موفقیت در نویسندگی چه طعمی دارد. همه كسانی - اعم از آمریكایی، انگلیسی و فرانسوی - كه این كتاب را خوانده اند، توانایی و قدرت قلم او را ستوده اند و عقیده دارند كه در آن تازگی و ابتكار وجود دارد. به دنبال انتشار این كتاب، كتاب دیگری موسوم به «آدم كشها» به منزله  شاهكاری به دوستداران ادبيات داستاني عرضه شد.سال ۱۹۲۸ وی اروپا را به قصد اقامت در سواحل اقیانوس ترك كرد. شهر «كی وست»  فلوریدا مقدمش را گرامی شمرد. مردم او را با شكم گوشتالو و برآمده و ریش انبوه و یك لقب پاپا در آن شهر دیدند. ثمره نخستین ازدواج همینگوی پسری بود به نام «جان».«پولین» زن دومش نیز دو پسر برای او آورد، یكی «پاتریك» در سال ۱۹۲۹ و دیگری «گرگوری» در سال ۱۹۳۲.در ۱۹۲۹  كتاب «وداع با اسلحه» را منتشر كرد كه در آن به جنگهای ایتالیا اشاره كرده است. همینگوی در سال ۱۹۳۲ كتاب «مرگ در بعدازظهر» را انتشار داد. این كتاب از آن نظر كه نویسنده حالات و جزئیات مربوط به مرگ را با قلمی سحّـار و سبكی بسیار بدیع تشریح می كند در ادبیات آمریكا و در میان آثار خود او اهمیت فراوان دارد. در سال ۱۹۳۳ وی كتاب «برنده سهمی ندارد» را به رشته تحریر درآورد. همینگوی شكارچی بسیار ماهری بود و اغلب برای شكار شیر و حیوانات خطرناك دیگر به سرزمین آفریقا سفر می كرد و تأثراتی را كه در این شكارها پیدا كرده بود در كتاب «تپه های سبز آفریقا» منعكس كرده است. وی این كتاب را در سال ۱۹۳۶ منتشر كرد. در همین سال كتاب های «زندگی اهالی پاریس» و «كشتن برای اجتناب از كشته شدن» را نوشت.سال۱۹۴۰ همسر دومش نیز به او قطع علاقه كرد. همینگوی در اواخر همین سال با زن رمان نویسي به نام «مارتاژلورن» برای سومین بار ازدواج كرد. این دو نفر پس از عروسی به «چین» سفر كردند و مدتی هم در «كوبا» به سر بردند. سال ۱۹۳۷ وی كتاب «داشتن و نداشتن» را منتشر كرد كه شهرتش افزوده شد.در سال ۱۹۳۸ همینگوی مجموعه داستان های «ستون پنجم» را منتشر كرد. پس از آغاز جنگ های داخلی اسپانیا، وی با عده ای از روشنفكران آمریكا برآن شدند كه با جمهوری طلبان اسپانیا همراهی كنند. همینگوی پس از آن كه دوبار در مراحل مختلف جنگ اسپانیا شركت كرد در «كی وست» فلوریدا ساكن شد و به نوشتن آثار پرارزشی مانند ماجرای «هاری مورگان قاچاقچی» پرداخت. این كتاب خصیصه ی دیگری از ارنست همینگوی را كه همان وجدان اجتماعی او است به خوبی آشكار می كند، چنانكه همین خصیصه در یكی دیگر از شاهكارهای او به نام  «زنگها برای كه به صدا در می آیند» تجلی كرد.كتاب اخیر راجع به جنگ های داخلی اسپانیا است كه در سال ۱۹۴۰ منتشر شد و قهرمانش مردی به نام «روبرت جردن» یا خود همینگوی است. همینگوی در دوران جنگ دوم رابط ارتش در انگلستان و فرانسه بود و مدتی به جز مقالاتی چند، چیزی منتشر نمی كرد، تا جایی كه همشهریانش گمان می كردند كه استعداد و قدرت نویسندگی هنرمند محبوبشان رو به زوال رفته است.پس از جنگ در هتل «ویز» اقامت كرد و شروع به نوشتن كتابی درباره دومین جنگ كرد، ولی در اثر درد چشم آن را نیمه تمام گذاشت و در عوض به شكار پرداخت. «ماری ولش» چهارمین زن و یا آخرین همسر او نیز برای روزنامه ها مقاله می نوشت. همینگوی با این زن در «هاوانا» در منزلی به نام «فری ویژی» زندگی می كرد. او كوبا را دوست داشت و از سكوت و آرامش محیط آن جا لذت می برد. در «هاوانا» خیلی از اشخاص به دیدن او رفتند كه در بین آنها ستارگان هالیوود و رجال درجه اول اسپانیا نیز بودند و نویسنده بزرگ با ریش سفید و قیافه مقدس از آنها پذیرایی می كرد.  سال ۱۹۵۰ رمان جدیدی از این نویسنده به نام «آن طرف رودخانه در میان درختان» منتشر شد. این كتاب داستان عشق بی تناسب یك افسر پنجاه ساله ی آمریكایی نسبت به یك دختر نوزده ساله ونیزی است. بالاخره در سال ۱۹۵۲ شاهكار جاودانه خود را به نام «پیرمرد و دریا» به رشته تحریر درآورد و به اوج شهرت و عظمت ادبی صعود كرد و آمریكایی ها دانستند كه قدرت هنری نویسنده محبوبشان زوال نپذیرفته است.این اثر بی مانند در سال ۱۹۵۳ به دریافت جایزه «پولیتزر» و در سال ۱۹۵۴ به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل شد. ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ در گذشت و با مرگش یكی از تابناك ترین چهره های ادبی آمریكا از میان رفت. او معمولاً ساعت پنج و نیم صبح سر از بالین خواب بر می داشت و شروع به كار می كرد و معمولاً بامداد چیز می نوشت و یا مقابل ماشین تحریر آن را دیكته می كرد. بعد از ظهرها اگر هوا مساعد بود به وسیله كشتی یا زورق به صید ماهی می پرداخت. «همینگوی» همیشه فكر می كرد و می گفت: «یك نویسنده باید تماس خود را با طبیعت حفظ كند.» از آثار دیگر وی می توان «سیلابهای بهاری»، «تعظیم به سویس»، «خورشید همچنان می درخشد»، «برفهای كلیمانجارو»، «یك روز انتظار»، «به راه خرابات در چوب تاك»، «پس از توفان»، «روشنایی جهان»، «وطن به توچه می گوید»، «اكنون دراز می كشم» و «كلبه سرخ پوست» را نام برد.
 و اما...
صبح روز دوم جولای۱۹۶۱ همینگوی از خواب برخاست و بدون اینکه حرفی بزند اسلحه شکاری را که پدرش طرز کارش را به او آموخته بود برداشت و در دهانش گذاشت و...... تمام. سالها پیش همینگوی داستانی نوشته بود به نام زنگها برای که بصدا در می آیند... او غافل بود که ممکن است ناقوس مرگ برای او هم بصدا درآید... شاید او صدای ناقوس مرگ را شنیده بود... شاید تاب تحمل شنیدن زنگ صدای ناقوس را نداشته و به همین خاطر بوده که قنداق اسلحه شکاری اش را بر زمین نهاده و دهانه اش را در دهان و فقط فشار ماشه مانده بود که دستانش این کار را کرد..و وداع با اسلحه... کسی چه می داند... این فقط برداشت من است. شاید همینگوی زمانی که در حال نوشتن رمان وداع با اسلحه بود خودش هم نمی توانست حدس بزند که روزی پرده آخر وداع با اسلحه را خودش ایفا کند... روزنامه ها نوشتند که او در حال تمیز کردن اسلحه بوده که اشتباها گلوله ای شلیک می شود... اما سئوال اینجاست که چگونه این گلوله اشتباهی مستقیم به دهان او شلیک شده و از پشت سر خارج شده؟... پزشکی قانونی خودکشی را تایید کرد
این جمله او را فراموش نمی کنم که" زندگی چیز مزخرفیه اما ارزش جنگیدن داره" فقط نمی دانم چرا او دیگر نجنگید؟

                                           


۳-ولادمیر مایاکوفسکی
 
بی حساب با زندگی
 
میکائل اکمن  در مقاله ای تحت عنوان «شاعری که سه بار می میرد» می نویسد :
" از لحظه ای که ولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روسی تیری در مغزش خالی کرد تا رسیدن رئیس انستیتوی مغز شناسی روسیه ساعتی نگذشت. او با اره اش کنار تابوت حاضر شد ه و کاسه سر را گشود ومغز را با خودش در کاسه ای که بر رویش پارچه ای سفید انداخته شده بود، برد. بعدها کشف شد که مغز ولادیمیر مایا کوفسکی 1700 گرم بوده است"(سونسکا داگ بلادت ، دوازدهم آوریل دوهزاروهفت. ص 9 بخش فرهنگی ). میکائل اکمن در شرح مختصرش از انستیتوی مغز شناسی روسیه اضافه می کند که انستیتوی مغز شناسی پس از مرگ لنین و جهت بررسی مغز بزرگان و نوابغ تأسیس شد.
جدا کردن مغز مایا کوفسکی از بدن و حمل آن به آزمایشگاه نیز گویا از چنین اندیشه ای نشأت می گرفته است. او معمای زمان خود ش بود. اگرچه زبانش را کسی در نمی یافت ، یا اگردر می یافت ، پس می زد ، زیراکه شعرش بیش از آن به فرد و د نیای فردی بها داده بود ، که مبلغان « جمع و زندگی اشتراکی » تحملش را داشته باشند، اما گویا هیچکس در استعداد و زبان محکم او شک نداشت،که محققان انتظار مرگش را می کشیدند تا به راز نبوغ شعریش برسند.
ولادیمیر مایا کوفسکی در سال 1930 درسن سی و شش سال به زندگی اش خاتمه داد. بنگت یانگفلت تلاش کرده است که با شرح زندگی و بررسی محیط و افراد پیرامون او، به پیچیدگی نگاه مایا کوفسکی دست یابد. در مصاحبه ای از بنگت یانگفلت خواسته شد که مایا کوفسکی را در سه کلمه خلاصه کند. او پاسخ داد: " نابغه، تنها، سرگردان". همچنین از یانگفلت پرسیده شد که آیا او هنگام جمع آوری و پرداختن کتاب به مطلبی غیر منتظرانه بر خورده است. یانگفلت پاسخ داد : "چیزی که مرا غافلگیر کرد این بود که ببینم چقدر نوشتن از نویسنده ای که تصور می کردم خوب می شناسم دشوار است. من باید از چهار بیوگرافی قطور، تصویرراستین مایا کوفسکی و اطرافیانش را بیرون می کشیدم و این ساده نبود." یانگفلت در پاسخ سومین پرسش که ما چرا باید دوباره باید در باره مایا کوفسکی بخوانیم می گوید : " زیرا که او شاعری بی نظیر است (اینجا یانگفلت از فعل زمان حاضر «است » استفاده می کند، یعنی که شاعر زنده است)، و به خاطر سرنوشت استثنائی او و آنچه تا کنون ناشناس مانده است ". طبق گفته میکائل اکمن ، بسیاری ازناشران زمان از انتشار آثار مایا کوفسکی روی گردان بودند و او را به فردگرائی متهم می کردند و آنارشیست ابلهی می دانستند که نوشته های مبهم و مسخره اش تنها حس تمسخر خوانندگان را برمی انگیزد. گرچه به ظاهر مایا کوفسکی به اینهمه عادت کرده بود ، اما سمت و سوی رشد جامعه در مسیری ناخوشایند بی نهایت نگرانش می کرد و او در سر رویای رسیدن فرد به فرد یا فهمیدن فرد، را می پروراند و « فوتوریسم » را تنها به عنوان ابزاری که شاید می توانست اورا ( فرد را) از گزند سیاست برهاند ، برگزید. اما آنچه او توانست مشاهده کند حق انحصار همه چیزاز جمله ادبیات وهنر ازجانب سیاستمداران بود وجائی برای هنر آوانگارد و نویسندگانی چون او یافت نمی شد. واما حال زمان دیگری در راه بود : " رئالیسم 1800 و استالینیسم". میکائل اکمن از زبان بنگت یانگفلت می نویسد : " مایا کوفسکی نمی خواست مخالف جامعه باشد. او می خواست به جامعه خدمت کند و فایده ای برساند او چون به پایان زندگی اش نزدیک می شد تا جائی که می توانست با وجدانش به توافق رسید و تن به خشم و نفرت اُپورتونیستی داد"(سونسکاداگ بلادت). اما این کمکی به بهتر شدن شرایط او نکردو او همانند بسیاری دیگر از آوانگارد ها تحت تعقیب و آزارقرار گرفتند.شش سال بعد ازمرگ مایا کوفسکی، استالین با تغییر نام چند میدان و خیابان به نام مایا کوفسکی و نام ماکسیم گورگی ، نام مایا کوفسکی را به عنوان شاعر و نام ماکسیم گورگی را به عنوان نویسنده ملت روس زنده کرد . سیل ِ آثار مایا کوفسکی با سانسور ِ آن بخش که به فرد و یا فرد گرائی بها می داد ، روسیه وقت را در برگرفت وبدین ترتیب او" قهرمان سوسیالیسم" شد.بنا به گفته میکائل اکمن " بنگت یانگفلت این بخش از زندگی مایا کوفسکی فوت شده را مرگ دوم شاعر می نامد و سومین مرگ او طبیعتأ پس ازفروپاشی سوسیالیسم یعنی وقتی که روس ها دیگر توان شنیدن کلمه ای درباره سوسیالیسم نداشتند ، رخ داد." 
مایا کوفسکی اسلحه را بر شقیقه خود نهاد و بی هیچ واهمه ای شلیک کرد. بعد از کشف جسد... این یادداشت را در کنار تختخوابش یافتند که نوشته بود:
کشتی زندگی به صخره های غم ها شکست
بیخود درد ها را دوره نکنید
شاد باشید
با زندگی بی حساب شدم
 
 

 
 ۴- صادق هدایت
 
زنده بگور شدن یک بوف کور 
 
پدرش هدايت قلي خان هدايت اعتضادالملك)‌ فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت دختر حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلي خان هدايت يكي از معروفترين نويسندگان، شعرا و مورخان قرن سيزدهم ايران ميباشد كه خود از بازماندگان كمال خجندي بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدايي در مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي در سال 1293 دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه اي حاصل شد ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن لويي تهران ادامه داد كه از همين جا با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد.در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را به پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل به بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا در بندر (گان) در بلژيك در دانشگاه اين شهر به تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد تا بالاخره او را به پاريس در فرانسه براي ادامه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين بار دست به خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را در رودخانه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت كرد در همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد.در سال 1312 سفري به شيراز كرد و مدتي در خانه عمويش دكتر كريم هدايت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره كل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال يافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همين سال به تامينات در نظميه تهران احضار و به علت مطالبي كه در كتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجويي و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شركت سهامي كل ساختمان مشغول به كار شد. در همين سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت كرد و مجددا در بانك ملي ايران مشغول به كار شد. در سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره موسيقي كشور به كار پرداخت و ضمنا همكاري با مجله موسيقي را آغاز كرد و در سال 1319 در دانشكده هنرهاي زيبا با سمت مترجم به كار مشغول شد.در سال 1322 همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولي به دليل مشكلات اداري نتوانست در كنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 در همين شهر بوسيله گاز دست به خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او در گورستان پرلاشز در پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را در خانه پدري زندگي كرد.

(برگرفته از سایت رسمی صادق هدایت)
 
 همیشه به این آدم حسادت کردم.به این عکس دقت کنید. این عکس هنگام کشف جسد وی گرفته شده ببینید با چه آرامشی بخواب رفته.آرامشی را که در زندگی پیدا نکرد با مرگ یافتش لااقل عکسش اینگونه می گوید. این آرامش حسادت کردن هم دارد
به نظر شما ندارد؟
 
 
بعد از تحریر: همیشه هر وقت نمایشنامه یا داستانی نوشتم متهم به این شدم که از صادق هدایت تاثیر گرفتم... اما این تاثیر(اگر تاثیری در کار باشد) کاملا غیر ارادی ست. برای منی که درست چهارم ابتدایی بودم که زنده بگور و بعد سه قطره خون و............ را خواندم... این نهادینه شدن طبیعی ست.
 
۵- آدلف هیتلر
 
 دیکتاتور دیوانه
 
پس از ورود ارتش سرخ شوروی به شهر برلین پایتخت آلمان نازی... آدلف هیتلر رهبر نازی به همراه همسرش اوا براون در بونکر زیر زمینی اش در شهر برلین خودکشی کرد. در ۳۰ آوریل نیروهای شوروی فقط چند صد متر با بونکر زیرزمینی هیتلر فاصله داشتند. مقامات ورماخت ارتش آلمان به هیتلر ۵۶ ساله اطلاع دادند که هیچ راهی برای فرار وجود ندارد. هیتلر که همواره گفته بود هرگز شخصا تسلیم نمی شود... تصمیم گرفت خودکشی کند. او دستور داد پس از مرگ جسدش را بسوزانند تا به سرنوشت موسولینی که پس از تیرباران توسط گروه مقاومت کمونیست ایتالیایی در خیابانها کشیده شد و سپس وارونه آویزان گشت... دچار نشود
براساس روایات تاریخی در روز ۳۰ آوریل حوالی ساعت ۳۰/۱۵ هیتلر ابتدا به اوا براون که شب قبل با او ازدواج کرده بود زهر خوراند و سپس با شلیک گلوله ای به سرش خودکشی کرد. جسد هیتلر و اوا براون همانگونه که دستور داده بود در حیاط کوچک بونکر با بنزین به آتش کشیده شد و بقایای اجساد شبانه دفن شدند. نیروهای شوروی پس از تصرف بونکر بقایای جسد هیتلر را بیرون آوردند و به مسکو منتقل کردند. یک هفته پس از خودکشی هیتلر در ۸مه ۱۹۴۵ آلمان نازی بی هیچ قید و شرطی تسلیم متفقین شد. خودکشی آدلف هیتلر پایان رایش سوم بود که هیتلر دوره بقای آن را هزار سال پیش بینی کرده بود.
 
اینم تصویر جسد هیتلر.این تصویر رو با تصویر جسد هدایت مقایسه کنید تا متوجه آن آرامشی شوید که من به آن حسادت می کنم.
 
 

 
۶-ویرجینیاوولف
 
چه کسی از مرگ می ترسد؟
                                  او در آدلين ويرجينيا استفان لندن به‌دنیا آمد و مادرش را وقتی سه‌ساله بود از دست داد. پدرش، لسلی استیون، منتقد برجسته آثار ادبی عصر ویکتوریا و از فیلسوفان مشهور لاادری‌گرا بود. ویرجینیا از کتابخانه غنی پدر بهره بسیاری برد و از جوانی دیدگاه‌های ادبی خود را که متمایل به شیوه‌های بدیع نویسندگانی چون جیمز جویس، هنری جیمز و مارسل پروست بود در مطبوعات به‌چاپ می‌رساند.

ویرجینیا پس از مرگ پدرش در ۲۲ سالگی‌اش (سال ۱۹۰۴)، بعد از آنکه توانست از زیر سلطه برادر ناتنی‌اش جورج داک‌ورت آزاد شود، استقلال تازه‌ای را تجربه کرد. برپایی جلسات بحث دوستانه همراه خواهرش ونسا، و برادرش توبی و دوستان آنها تجربه نو و روشنفکرانه‌ای برای آنها بود. در این جلسه‌ها سر و وضع و جنسیت افراد مهم نبود بلکه قدرت تفکر و استدلال آنها بود که اهمیت داشت. علاوه بر این، ویرجینیا همراه خواهر و برادرش به سفر و کسب تجربه نیز می‌پرداخت. استقلال مالی ویرجینیا در جوانی و پیش از مشهور شدن، از طریق ارثیه مختصر پدرش، ارثیه برادرش، توبی که در سال ۱۹۰۶ بر اثر حصبه درگذشت و ارثیه عمه‌اش، کارولاین امیلیا استیون (که در کتاب اتاقی از آن خود بدان اشاره کرده است) به دست آمد
او در سال ۱۹۱۲ با لئونارد وولف کارمند پیشین اداره دولتی سیلان و دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد و همراه با همسرش انتشارات هوکارث را در سال ۱۹۱۷ برپا کردند انتشاراتی که آثار نویسندگان جوان و گمنام آن هنگام (از جمله کاترین منسفیلد و تی. اس. الیوت) را منتشر کرد.

طی جنگ‌های جهانی اول و دوم بسیاری از دوستان خود را از دست داد که باعث افسردگی شدید او شد و در نهایت در تاریخ (۲۸ مارس ۱۹۴۱) پس از اتمام آخرین رمان خود به‌نام «بین دو پرده نمایش»، خسته و رنجور از وقایع جنگ جهانی دوم و تحت تأثیر روحیه حساس و شکننده خود، با جیب‌های پر از سنگ به ‌«رودخانه اوز» در «رادمال» رفت و خود را غرق کرد.

او یکی از بنیان‌گذاران بنیاد بلومزبری بود.نخستین زندگینامه‌نویس رسمی وولف خواهرزاده‌اش، کوئنتین بل است که گذشته از ویژگی‌های مثبت، چهره‌ای نیمه‌اشرافی و پریشان از او ترسیم کرده‌است. در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ پژوهشگران مختلفی درباره وولف نوشتند و به تدریج هم تصویری واقع‌بینانه‌تر و متعادل‌تری از وولف به وجود آمد و هم به اهمیت سبک و فلسفه او در ادبیات و نیز نقد فمینیستی پرداخته شد. جین مارکوس از پژوهشگرانی است که درباره سبک وولف کتاب نوشته است. او وولف را سیاسی سرسخت و مبارز می‌داند و استدلال می‌کند وولف با آگاهی که به طبقه اجتماعی و تاثیر آن بر رشد فردی داشته، نباید نخبه‌گرا محسوب شود.

 

          
یادداشت های پیش از مرگ
 
برخي از اين افراد پيش از مرگ يادداشت خودكشي از خود به جاي گذاشته‌اند كه بخش‌هايي از اين يادداشت‌ها و نحوه‌ي خودكشي نويسندگان آن‌ها را مي‌خوانيم :

فردي پراينز ، ‌٢٢ ژوئن ‌١٩٥٤‌٢٩ ژانويه ‌١٩٧٧، كمدين بازي در فيلم مرد و چيكو

مشكلات ناشي از افزايش وزن و دورگه بودن‌اش باعث احساس تنهايي و بيگانگي‌اش بود. با وجود يادداشت خودكشي پرايز، علت مرگ زودهنگام او؛ شليك تصادفي گلوله ناشي از مصرف قرص‌هاي افسردگي «كوالد» گزارش شد .

آن گاه كه ديگر من از دنيا رفته‌ام، ماه زيباي آرويل موهاي خيس از باران‌اش را پريشان مي‌كند و تو دل‌شكسته بر روي پيكر بي‌جان من خم مي‌شوي و من اهميتي نمي‌دهم. چرا كه مي‌خواهم در آرامش به‌سر برم؛ به‌سان درختان سرسبز، هنگاهي كه قطرات باران شاخه‌هاي نازك‌شان را خم مي‌كند و من ساكت‌تر و سنگ‌دل‌تر از اكنونِ تو خواهم بود .

سارا تيسديل ‌١٩٣٣- ‌١٨٨٤ شاعره‌ي آمريكايي، متولد سنت‌لوئيس   

وي چندين جلد كتاب شعر شامل «هلن از تروي» و «رودخانه‌هاي در راه دريا» از خود به جاي گذاشته ‌است. اشعار تيسديل بسيار ظريف، احساسي و شخصي هستند .

او بسيار احساساتي و گوشه‌گير بود و سرانجام در ‌٤٨ سالگي پس از نوشتن يادداشت خودكشي‌اش خطاب به عاشقي كه ترك‌اش كرده ‌بود، خود را غرق كرد .

كرت كوبين ‌٢٠ فوريه ‌١٩٦٧- ‌٨ آوريل ‌١٩٩

خواننده‌ي اصلي گروه نيروانا كه در تمام دوران كودكي‌اش بيمار و مبتلا به برونشيت بود. جسد كرت را يك برق‌كار كه براي نصب سيستم امنيتي به خانه‌ي او رفته ‌بود، پيدا كرد. وقتي كسي در را به روي برق‌كار باز نكرد، او از پنجره به داخل خانه نگاهي انداخت. تا قبل از اين كه لكه‌هاي خون را كنار گوش جسد ببيند، فكر مي‌كرد آن چه روي زمين افتاده ‌است يك عروسك چوبي است وقتي پليس در خانه را شكست، هنوز اسلحه در دست كرت به سمت چانه‌اش نشانه رفته ‌بود. يادداشت خودكشي او كه ـ با جوهر قرمز نوشته‌ شده ‌بود ـ كمي آن‌سوتر روي پيشخان آشپزخانه قرار داشت .  

جون اريك هكسوم ‌٥ نوامبر ‌١٩٥٧- ‌١٨ اكتبر ‌١٩٨٤

هنرپيشه‌ي نقش فيناس باگ در فيلم «مسافران» در مقابل مينو پلوس. آن چه از هكسوم به جاي مانده دقيقا يك يادداشت خودكشي نيست. ولي از ادبيات ارزشمندي برخوردار است؛ مرگ هكسوم بر اثر يك تصادف در هنگام بازي در سريال تلويزيوني «مخفي‌كاري» رخ داد. آن جا كه هكسوم مي‌بايست با يك تفنگ مشقي به سر خود شليك مي‌كرد. ضربه‌ي ناشي از شليك گلوله‌ي مشقي باعث شكسته‌شدن بخشي از جمجمه‌ي هكسوم و فرو رفتن استخوان‌هاي خرد شده به مغز وي شد؛ او شش روز بعد از اين حادثه درگذشت .

احساس مي‌كنم باز به يكي از حمله‌هاي ديوانگي‌ام نزديك مي‌شوم. ديگر نمي‌توانم به اين وضعيت وحشتناك ادامه دهم؛ اين بار بهبود نخواهم يافت صداهايي در سرم مي‌شنوم و نمي‌توانم روي نوشته‌هايم تمركز كنم. تاكنون مبارزه كرده‌ام ولي ديگر نمي‌توانم .

سرجي اسنين ١٩٢٥- ‌١٨٩٥

شاعر روس كه خود را از لوله‌هاي آب گرم سقف اتاقش حلق‌آويز كرد. روز قبل از آن، شعر خودكشي‌اش را با خون خودش نوشت .

دنياي عزيز! دارم ترك‌ات مي‌كنم؛ چون حوصله‌ا‌م سر رفته. فكر مي‌كنم به قدر كافي زندگي كرده‌ام و مي‌خوام تو رو با همه‌ي نگراني‌هات ترك كنم موفق باشي .

جورج ساندرز ‌١٩٠٦- ‌٢٥ آوريل ‌١٩٧٢

هنرپيشه‌ي فيلم‌هايي چون «تصوير دوريان گرِي»، «شبح و خانم موير» و «همه چيز درباره‌ي ايو» صداي «شِر خان» در انيميشن «كتاب جنگل» شركت ديسني  با مصرف تعداد زيادي قرص خواب خودكشي كرد .

هارت كرين ١٩٣٢- ‌١٨٩٩

از تاثيرگذارترين شاعران مدرنيست آمريكايي. با رفتارهاي آزارنده و مخرب (حملات ناگهاني خشم، زياده‌روي در نوشيدن الكل، بي‌بند و باري ) در سن ‌سي و دو سالگي خود را از عرشه‌ي كشتي به خليج مكزيكو انداخت؛ جسد كرين هيچ‌وقت پيدا نشد .

لوپ ولز ١٨ جولاي ‌١٩٠٨- ‌١٣ دسامبر ‌١٩٤٤

هنرپيشه‌ي پرشور مكزيكي؛ با سابقه‌ي كار در چند تئاتر كمدي موزيكال كه به كارش در سينما منجر شد. ولز در زمان زندگي‌اش در قريب به ‌٥٠ فيلم بازي كرد؛ ولي هيچ‌گاه نتوانست به ستاره‌اي كه هميشه آرزويش را داشت تبديل شود .
ولز با خوردن تعداد زيادي قرص‌ خواب‌آور خودكشي كرد .

آينده، تنها پيري است و بيماري و درد... من بايد در آرامش باشم و اين تنها راه است .

جيمز ويل ‌٢٩ مه ‌١٩٥٧- ‌٢٢ جولاي ‌١٨٩٣

كارگردان فيلم‌هايي چون «فرانكنشتين»، «عروس فرانكنشتين» و «مرد نامرئي» در اوايل دهه‌ي ‌٤٠ پس از رونق افتادن فيلم‌هاي ترسناك در هاليوود فيلم‌سازي را ترك گفت .

بعدها در فيلم «خدايان و هيولاها» ‌(١٩٩۸) سِرايان مك‌كلان به ايفاي نقش ويل پرداخت. ويل با نوشيدن مقدار زيادي الكل، پريدن در استخر خانه‌اش و كوبيدن سرش به كف استخر خودكشي كرد  .  


مرحوم حسین پناهی در شعری سروده است که:
 
هنوز از اتاق همینگوی بوی باروت میاد
هنوز هم  ادکلن مرلین مونرو نیمه تمام مانده
و پیرزنان به وقت گذشتن از کف آخرین اتاق مایاکوفسکی دامن خود را جمع می کنند
یکی می آید به زور
یکی می رود به انتخاب