بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

همه کارهای پایان نامه ام دارد شکل می گیرد ،مقاله ، زن فلزی ، پرنده ای که آزاد می شود. 

خودم هم در حال شکل گرفتنم .

lost my memory

دوربینی که همه لحظاتم را ثبت می کرد ، امروز گم کردم . فکر کن که تمام خاطرات 5 سال اخیر را به یادش بود . حالا من بدون دوربین چکار کنم ؟

تا به حال این همه خسته نبوده ام و دلتنگ و خراب...

می اندیشم شاید که خواب بوده ام

سر از خاک مادربزرگ چشم آبی درآوردم و همه غصه هایم را به او گفتم ، خبر نیاورد که مزارش بوی گلاب می دهد ؟

دیگر شانه لازم ندارم ،

نمی دانم چقدر می دانید ، اما همین قدر ،که نمی دانید چه شبها که بر من یکسال گذشت و هر سال به اندازه 365 سال . و باور نمی کنید که هر لحظه را خواسته ام که شما باشید ، با هم باشیم ، حتی کمرنگ ، نمی دانم نخ نامرئی بینمان است که دیگر خودمان هم نمی بینیم ، اما شما نمی دانید روزها سرکار چقدر سخت گذشت ، و این روزهای آخر که همه دوندگی هایم برایم پایان نامه ام است ، شما بودید و نبودید و من دلگرم بودم به خاطرات ریز و درشت ، کمرنگ و پررنگ روزهایی دور ، خیلی دور ، انگار که هزاران سال گذشته باشد ، باران ریز و تند می بارد ، و هر شب بغضی سنگین تر از شب قبل می خواهد خفه ام می کند . انگار که بیهوده امیدوار باشم .و هنوز هستم .

بالاخره توانستم ؛ ‌توانستم ؛تا انتها یک سیگار را دود کنم . 

همه اش بین مذهب و شهوت پر پر می زدم

فقط دلم می خواهد بدانم در آن لحظات چگونه بوده ام ؟ کسی که من را می دید ،من را چگونه می دید؟ مضحک ؟ مهربان ؟ خجالتی ؟ ترسو ؟