بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

قدرت

زن پشتش را به مرد کرد و خوابید . مرد با دست محکم صورت زن را به طرف خودش کرد و گفت : بعد از ده روز می گویی نه ؟ و زن گفت حوصله اش را ندارم .

چراغ خواب کوچکی روشن بود .

مرد عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت زن زد . زن خودش را جمع کرد و ناخود آگاه دستش را بسمت صورتش برد .

مرد زن را رها نکرد و همین طور او را زیر مشت و لگد گرفت . حالا صدای ناله زن بلند شده بود . گریه می کرد . و مرد همچنان حرف می زد و زن را کتک می زد .

مرد دیگر خسته شده بود . و زن مچاله گوشه تخت افتاده بود . عقل مرد رفته بود جای دیگرش و فقط با آن فکر می کرد . و تا کام خود را نگرفت زن را رها نکرد .

ساعت از چهار گذشت و بالاخره چراغ خاموش شد .

صبح که بیدار شد ، فکر کرد زن هنوز قهر است . تکانش داد . زن همانطور مانده بود و بدنش سرد سرد .زن مرده بود .

شاه عباسی

دخترک که همان دختر ِِ کوچک می شود ، که هر کس می دیدش فکر نمی کرد بالای بیست و پنج سالش باشد و همه زیر ِ آن را تخمین می زدند بعضی عصرها یا غروبها چادری با گلهایی بزرگ شبیه بنفشه های دم ِ عید یا گلهای گلابگیری قمصر ِ کاشان به سر می کرد ،و می آمد  می نشست رویِ  مبلهایِ استیل ِ نارنجی و چشمهایش را می دوخت به بندهای ِ اسلیمی و گلهای ِ ختایی ِ وسط ِ قالی ِ کاشان ِپهن ِوسط ِ پذیرایی. قبل از آنکه چادرش را بسر کند ،گاهی دلهره می گرفت .با اینکه خیلی کار داشت برای انجام دادن و فکرش پر بود اما باز هم دلشوره ول کُنش نبود . هیچ کس هم نمی فهمید .از صبح شروع می کرد به شستن و سابیدن .تمام خانه را مثل روزهای قبل از سال نو، می تکاند .آخر سر هم نوبت خودش می رسید .دوش آب ِولرم می گرفت . موهایش را با دقت خشک می کرد و با بُرس پیچ بزرگی صاف و لختشان می کرد ، می ریخت روی ِ شانه هایش. ماتیک ِ کمرنگی می زد . عطر ِمورد ِ علاقه اش را کمی به گردنش می پاشید ، کفشهای جیر  ِپاشنه کوتاه ِ قهوه ای اش را به پا می کرد .لا به لای کارهایش دزدکی به ساعت هم نگاه می کرد .تا بالاخره می آمدند .گاهی با گل و شیرینی ، گاهی فقط گل و بعضی وقتها هم دست ِ خالی . گاهی تعداد زیاد ، گاهی هم خیلی کم . دخترک نه چایی می ریخت می برد نه قهوه یا هر چیز دیگر . مامان یا خاله اش همیشه اینکار را می کردند . او فقط توی آشپزخانه دلش به تاب تاب می افتاد تا صدایش کنند . و هر بار مثل بار ِ اول . دلشوره می گرفت و اضطراب .و وقتی صدایش می کردند ، یک نفس عمیق می کشید و بعد از خاله اش می پرسید خوبم ؟ و او می گفت آره خوبی .و قدم می گذاشت توی سالن و بلند با صدایی لرزان سلام می کرد و می نشست روی صندلی و نگاهش را می دوخت به فرش . تصمیم داشت یک روز بنشیند نقشه فرش را بکشد از بس که طرح پیچشهایش را دوست داشت، گلهایش را، آن همه ناز و ادایی را که این باغ  ِکوچک پهن شده وسط پذیرایی داشت ، نمی دانست کی اما به همین زودی ها . از بس که با طرحهایش هر چند وقت یکبار هر موقع که هر کس برای خواستگاری می آمد درد و دل کرده بود و با انگشت سبابه بر کف ِ دست عرق کرده اش کشیده بود .آنها شاهد همه احساسهایش بودند .فقط آنها می دانستند که چه دریای پر تلاطمی است وقتی روی آن صندلی لعنتی می نشیند و هی سرش را پائین می اندازد و خیره به گلها می شود .

و هر بار از خودش می پرسید بالاخره آخر ِقصه چه خواهد شد ؟ 

هیس

مرد پیچیده بود به زندگیش ، مثل دستبندی تنگ که دور مچ دست لاغرش بسته باشد و قفلش خراب باشد و به این زودی ها از دستش رها نمی شود ،نه اینکه بد باشد ، دستبند مچ دست استخوانیش را زینت داده بود ، اما گاهی بعضی از مهره هایش آزارش می داد یا به لباسش گیر می کرد ،

مرد پیچیده بود به زندگیش ، مثل درخت پیچکی سبز که رونده باشد و به دور همه چیز می پیچد و بالا می رود ، دیوار یا هر چیز دیگر را زیبا می کند اما می بندد ، بسته می کند ، دیدی برایش نمی گذارد ،گاهی احساس خفگی می کرد ،

می توانست تبری بردارد و ریشه اش را بزند یا با چیزی برنده قفل دستبند را ببرد ،

اما سکوت کرد،

آگاهی

زنی که رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده ، مدتها در کما روی تخت بیمارستان افتاده ، فردا می میرد .زمانی زیبا ، خوش هیکل و قد بلند بوده، اما حالا گوشت صورتش شل و ول شده، بدنش کوچک ، بیماری بر او غلبه کرده ،

زنی که فردا مرگ او را با خود می برد ،در برابر پرده های کشیده اتاقش در بیمارستان روی تخت دراز کشیده  آیا می داند فردا می میرد ؟

آیا زن می داند قبل از اینکه او را به سرد خانه ببرند ، قلبش را از سینه اش در می آورند و در سینه کس دیگری می گذارند ؟

 آیا می فهمد که از فردا تپش قلب او ، در سینه دیگری ادامه پیدا می کند ؟ 

زنی هست که در کوچکترین اتاق کم نور بیمارستان فردا می میرد .

آی عشق چهره آبیت پیدا نیست،

رو به روی پنجره ای بلند نشسته اند ، پیرزنی کوچک و دختر بچه ای کوچکتر ، دخترک از توی ظرف دانه دانه انار بر می دارد و در دهان پیرزن می گذارد . برگ های زرد و قرمز گاهی با وزش ملایم باد ، بر روی لبه پنجره می نشینند . پیرزن ، انگار که قرمزی دانه های انار یا برگهای درخت کهنسال حیاط ، چیزی را به خاطرش می آورد ، گاهی لبخند می زند ، دخترک با لبخند کمرنگ زن ، همراه می شود .

دخترک می داند که چیزی یاد مادربزرگش نمی ماند . حتی گاهی زن از او می پرسد که نامش چیست ؟ با صبوری عجیبی که برای دخترهای هفت ساله نیست نامش را چند بار برای پیرزن تکرار می کند .

حالا دست کوچک و نرم دختر دانه های قرمز و شفاف انار را توی دست زمخت و چروکیده زن می گذارد . انگار که قرمزی، او را یاد زمستانهای سرد بی پایان بیاندازد ، انگار که یاد عشقی قدیمی می افتد ، که نمی داند ، کجا ، کی اتفاق افتاد ، فقط در قلبش نیرویی جریان پیدا می کند که تبدیل به زمزمه ای می شود ، شعری درباره عشق که فقط دخترک می شنود .

چیزی شبیه زندگی

 هنوز با جمله ای زندگی می کند که چند وقت پیش برایش فرستاد ،

کار ، عبادت ، عشق ، محبت و ... را برای پاداش انجام دادن یأس می آورد .

هر چه می کنی بی منظور انجام بده مثل باران و آفتاب تا از ناسپاسی دیگران افسرده نشوی !

آن وقت تا همیشه بارید و تابید .